گنجور

 
انوری

مرا مرنجان کایزد ترا برنجاند

ز من مگرد که احوال تو بگرداند

در آن مکوش که آتش ز من برانگیزی

که آب دیدهٔ من آتش تو بنشاند

اگر ندانی حال دلم روا باشد

خدای عز و جل حال من همی داند

مرا به بندگی خود قبول کن زان پیش

که هرکه دیده مرا بندهٔ تو می‌خواند

مباش ایمن بر حسن و کامرانی خویش

که هرچه گردون بدهد زمانه بستاند