گنجور

 
قوامی رازی

بس مبارک بود چو فر همای

اول کارها به نام خدای

ذوالجلالی که پیک درگهش اند

ماه و خورشید آسمان فرسای

آنکه اندر خزان قدرت اوست

باد بر شاخ زعفران آلای

آنکه اندر بهار حکمت اوست

ابر در بوستان کهن پیرای

او پدید آورید در گیتی

مرگ جانکاه و عمر روح افزای

زوشد آبستن از لابت صبح

شب زنگی نمای و رومی زای

هرگهی بسته در رهش کمری

دل بریجای آمد و پای برجای

هر درختی ز جنبش بادی

خدمتش را نهاده سر بر پای

شخصها زو چو گنج پرگوهر

رویها زو چو باغ طبع گشای

از برون تن است روزی ده

وز درون دل است راه نمای

خواجه شاعران از اینجا گفت

«ای درون پرور برون آرای »

آفرید آدمی و آدم را

ساخت هشده هزار عالم را

کردگاری که قادرالذات است

عالم السر و الخفیات است

پادشاهی که از ره عظمت

بر درش صد هزار شه مات است

هر قدم راه او تراویح است

هر نفس یاد او تحیات است

روز و شب یاد کرد نعمتهاش

بندگان را بهینه طاعات است

شکر و تسبیح و امر و معرفتش

همه از جمله مهمات است

هرکه در «لااله الاالله »

شک کند لای اولش لات است

کرم او دهد هدایت تو

تا نگوئی مرا کرامات است

خدمت آن کریم کن که ازو

هر یکی را دهش مکافات است

از کریمی خروس را با او

به شب تیره در؛ مناجات است

ز آن قوامی ثنای او گوید

که از آن جانبش مراعات است

گنج توحید گشت دیوانش

زانکه بی طمطراق و طامات است

ای ترا یار نه و یار همه

وی یکی آفریدگار همه

ملکا شرمسار و پرگنهم

روی بر خاک درگه تو نهم

در فلک ننگرم به گوشه چشم

گر به چشم کرم کنی نگهم

به قیامت سپید رویم کن

گر به دنیا ز جهل دل سیهم

در پناه توام چو راه بود

دیو دنیا کجا برد ز رهم

با تو مانده میان خوف و رجا

این غم آلوده سینه تبهم

یا به عفوم برآوری بر تخت

یا به خشم اندر افکنی به چهم

گشته ام «ربنا ظلمنا» گوی

تا ز رحمت عفو کنی گنهم

کیست دنیا مرا چو در ره دین

چه دهم رنج بفکنم برهم

گفته ای از بزرگواری خویش

سر به خدمت بر آستانه نهم

بنده لرزان بود ز هیبت تو

چشم دارد همی به رحمت تو