گنجور

 
انوری

هرچه مرا روی تو به روی رساند

ناخوش و خوش‌دل به‌روی خوش بستاند

هست به رویت نیازم از همه رویی

گرچه همه محنتی به روی رساند

در غم تو سر همی ز پای ندانم

گر تو ندانی مدان خدای تو داند

رغم کسی را به خانه در چه نشینی

کاتش دل را به آب دیده نشاند

هجر تو بر من همی جهان بفروشد

گو مکن آخر جهان چنین بنماند

دامن من گر به دست عشق نگاریست

وصل چه دامن ز کار من بفشاند

رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل

تا بکند هجر هر جفا که تواند

 
 
 
منوچهری

مملکت خانیان همه بستاند

بر در ما چین خلیفتی بنشاند

مرز خراسان به مرز روم رساند

لشگر شرق ار عراق در گذراند

جامی

هرچه آمد به دست مرد کریم

همه در پای دوستان افشاند

وانچه اندوخت سفله طبع لئیم

بعد مرگ از برای دشمن ماند

جیحون یزدی

هی بفغان خود زگاهواره پراند

مادر او هم زبان طفل نداند

نه بودش شیر تا بلب برساند

نه بودش آب تا برخ بفشاند

صامت بروجردی

فیض تو جان را مدد اگر نرساند

تن به تمنای وصل روح بماند

درک صفای تو مشت خاک چه داند

قول تو را نطق عقل کل نتواند

ایرج میرزا

رنج کشد مادر از جفای پسر لیک

آنچه کشیدست هیچ رنج نداند

رنج پسر بیشتر کشد پدر، امّا

چون پسر آدم نشد ز خویش بِرانَد

مادر بیچاره هر چه طفل کند بد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه