گنجور

 
انوری

تا رخت دل اندر سر زلف تو نهادیم

بر رخ ز غم عشق تو خونابه گشادیم

در کار تو جان را به جفا نیست گرفتیم

در راه تو رخ را به وفاراست نهادیم

در آرزوی روی تو از دست برفتیم

واندر طلب وصل تو از پای فتادیم

چون فتنهٔ دیدار تو گشتیم به ناکام

در بندگی روی تو اقرار بدادیم

تا بستهٔ بند اجل خویش نگردیم

از بند غم عشق تو آزاد مبادیم

نی‌نی به اجل هم نرهیم از غم عشقت

با عشق تو میریم که با عشق تو زادیم