گنجور

 
انوری

گرفتم کز غم من غم نداری

عفاک‌الله دروغی هم نداری

به بند عشوه پایم بسته می‌دار

کز این سرمایه باری کم نداری

به دشنامی که دشمن را بگویند

دلم در دوستی خرم نداری

برو کاندر ستمکاری چو عالم

نظیری در همه عالم نداری

مرا گویی چو زین دستی که هستی

چرا پای دلت محکم نداری

جواب راست چون دانی که تلخ است

لب شیرین چرا بر هم نداری

دلم در دست تست آخر مرا نیز

در این یک ماجرا محرم نداری

بدیدم گرچه درد انوری را

تویی مرهم تو هم مرهم نداری

 
 
 
میرزا حبیب خراسانی

تو از عالم جز این یکدم نداری

جز این یکدم تو از عالم نداری

مده بیهوده نقد این دم از دست

که سرمایه جز این یکدم نداری

همه عالم غم و درد تو دارند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه