امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۵
... نتوان بود از این بیش ز می خشک دهان
گاه آن است که مطرب بزند راه سبک
روز آن است که ساقی بدهد رطل گران ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۲
... اگر به بلخ نیامد به فصل تابستان
زبهر آنکه در آن فصل راه دور و دراز
به ناتوانی و پیری گذاشتن نتوان ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۳
... یک نفر خسته شده وز خستگی فریاد خوان
خصم با آه و دریغ افتاده بر راه گریغ
پشت کرده چون کمان و باز افکنده کمان ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۰
... زبازگشتن او خلق راست شادی جان
چرا خورند غم آنکه راه دشوارست
که بخت او همه دشوارها کند آسان ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۱
... شرق تا غرب زمین را ز کران تا به کران
راه شش ماهه به یک ماه ز شاهان که گذاشت
با هزاران سپه تیغ زن قلعه ستان ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۸
... زبیم تو به جهان اندرون شدست جهان
زبهر سود به جز راه سرکشی نسپرد
نکرد سود بر آن سرکشی وکرد زیان ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۴
... گر به آهنگ دز رویین گذشت اسفندیار
بی گزند از هفت خوان در راه بلخ بامیان
ور زدیگر هفت خوان بگذشت رستم بی نهیب ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۹
... گفتا شگفت باشد بر ماه گلستان
گفتم رخ تو راه قلندر به من نمود
گفتا که ماه راه نماید به کاروان
گفتم ز چهره تو تنم را زیان رسید ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۸
... در شتاب آتش فشانی در درنگ آتش نشان
راه دین معمور باشد تا تو باشی راهبر
مرز ملک آباد باشد تا تو باشی مرزبان ...
... چون به شرط دوستی خدمت گزارم نزد تو
پیش گیرم خدمت درگاه و راه اصفهان
تا که باشد سوگواری از سپهر زودگرد ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۲
... قومی که عنان اسب طاعت
تابند همی به راه عصیان
از خنجر سنجر ملکشاه ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۶
... قدم همت تو تارک کیوان سپرد
زان قبل راه نیابد به تو نحس کیوان
تن بدخواه و بداندیش تو چون ناله طفل ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۷
... بشکفت اگر مرد ز سرمای زمستان
المنه لله که بر شخص براهیم
آفت همه راحت شد و آتش همه ریحان ...
... از تو همه طاعت بود از ما همه عصیان
در خانه و در خیمه چو در شهر و چو در راه
هرگه که نهی مجلس و هرگه که نهی خوان ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۸
... آن ماه در جلباب شد امید ببریدم ز جان
کردم سر راه جمل از خون دیده خاک حل
تا همچو اشتر در وحل عاجز بماند کاروان ...
... من بیش هودج گاه زن چون بندگان بسته میان
تا بر سر راه ای عجب پیش آمدم در تیره شب
دیدم دیاری با تعب مهمان جانی با فغان ...
... از دور آواز جرس آمد به گوش من نهان
برهم دریدم راه را دریافتم دلخواه را
فرخنده فخر ماه را بر باره ای دیدم جوان ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۰
... میان چون کمرکرده از عشق یار
همه راه بندم کمر بر میان
نهادست بار گران بر دلم ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۷
... ز روی کبر نگفتی خلقتنی من نار
ز راه کفر نگفتی خلقته من طین
اگر تو خواهی بر آب تیز و نار بلند ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۱
... ز بیشه با او رفتند لشکرش همگین
شدند عاقبت کار در میانه راه
ستارگان مجره کواکب پروین ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۲
زباغ و راغ به آسیب لشکر تشرین
گرفت راه هزیمت سپاه فروردین
برون کشید ز باغ و ز راغ رایت خویش ...
... تو آدمی و همه خلق چون فریشتگان
مخالف تو چو ابلیس خاک راه و لعین
اگر ز بهر تو ابلیس یک سجود نکرد ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۳
... روی دشمن پشت گشت از هیبت صمصام او
وهم او در راه دشمن دام خذلان گسترید
هر کجا دشمن رود اندر فتد در دام او ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۲۸
... هر گه که در شکار و سفر باشی ای ملک
آب رونده گرد بشوید ز راه تو
ور آب کم بود سپه و لشکر تو را ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۲
... اگر ز هجر جفاجوی گمره است دلم
به آفرین خداوند باز یابد راه
بزرگ بار خدای جهان موید ملک ...
... چو آسمان و زمین تابعند ایزد را
زمانه حکم تورا تابع است بی اکراه
به حکم خواندن تذکیر و خواندن تأنیث ...
... موافقان تو را و مخالفان تو را
ز مهر و کین تو پاداشن است و بادافراه
به وقت آنکه تولد همی کند فرزند ...