گنجور

 
امیر معزی

لاغری یار من است از همه خوبان جهان

که بتی موی میان است و مهی تنگ دهان

خواهم آن را که بود چون دل من تنگ‌دهن

جو‌یم آن را که بود چون تن من موی میان

یار لاغر به همه ‌حال ز فربه بهتر

ور ندانی ز من آگاه شو و نیک بدان

خوشتر از شاخ سپیدار بود شاخ سمن

بهتر از نارون و مشک بود سرو روان

ماه چون نو شود از لاغری و باریکی

بنمایند به انگشت همه خلق جهان

گر ستونی بود از سیم، نگیری در دست

باز سوی دهن آری چو خلالی بود آن

دوست لاغر را برگیری و یک فربه را

به دو صد حیله در آغوش گرفتن نتوان

فربهان را نتوان داشت نهان در هر جای

لاغران را به همه جای توان داشت نهان

سبکی شادی جان است و گرانی غم دل

بفروشم غم دل، بازخرم شادی جان

جان سبک باشد و لاغر نبود جز که سبک

تن ‌گران باشد و فربه نبود جز که ‌گران

منم آن عاشق آشفته‌دل لاغردوست

جز بدین نام مرا پیش همه خلق مخوان

لاغری دارم و با او دل من سخت خوش است

صبر نتوانم از او یک نفس و نیم زمان

همچنین یار دلارام و چنین دلبر خوش

آفرین شرف الملک مرا داد نشان

قبلهٔ دولت ابوسعد خداوند سعود

دادگر محتشم داد ده داد ستان

آن که از بخشش او فخرکند ملک زمین

آن که از دانش او شاد بود شاه زمان

کف او جود عیان است و کف خلق خبر

دل او علم یقین است و دل خلق‌ گمان

بر گمان تکیه ندارند کجا هست یقین

وز خبر یاد ندارند کجا هست عیان

ای خداوند کریمان و دلیل دولت

ای سرافراز بزرگان و امین سلطان

پیش از این ‌گاه کفایت، پس از این ‌گاه خرد

ننشست و ننشیند چو تو اندر دیوان

مشتری سعد فشاند به سر کلک تو بر

چون شود کلک تو بر سیم و سمن مشک‌فشان

استوار از قلم و دست تو بینم همه سال

ملک سلطان معظم ز کران تا به ‌کران

گوی تدبیر وکفایت زبزرگان بردی

پس از این کس نزند گوی و نبازد چوگان

باز نشناسد اگر نوشرَوان زنده شود

قلعهٔ درگهت از سلسلهٔ نوشروان

قدم همّت تو تارک کیوان سپرد

زان قبل راه نیابد به تو نحس کیوان

تن بدخواه و بداندیش تو چون نالهٔ طفل

کند اندر شکم مادر فریاد و فغان

مهر و کین تو دهد سود و زیان همه‌کس

مهرتو سود پدید آرد وکین تو زیان

دل بدخواه تو چون خسته کند دست اجل

باشد از تیروکمان فلکش تیر وکمان

به فلک برشده مریخ و زحل زان دارد

تا غلامان تو را سازد پیکان و سنان

حور خواهد که ‌کند صورت او نقش بساط

چون نهی پای برین سدره و این شادروان

تخت تو جایگهی دارد بر عرش بلند

گر به حیلت رسد اندیشهٔ مخلوق بدان

در بقای ازلی بخت یکی نامه نوشت

تا بر آن نامه مگر نام تو باشد عنوان

ننمودست جنان را مَلِک‌العَرش به‌کس

وافریدست سرای تو نمودار جنان

گوهر سرخ‌ بروید ز همه روی زمین

گر دهد جود تو یک بار زمین را باران

ای‌ کریمی‌ که عنا را به عنایت ببری

برنتابم ز در و درگه تو نیز عنان

کردمی هوش و روان بر سر مدح تو نثار

گر مرا دست رسیدی به‌سوی هوش و روان

گر ثناهای تو گفتن نتواند دل من

ترجمان دل من بنده بود کلک و زبان

درّ و یاقوت من از همت وجود تو سزد

زان‌ کجا همت وجود تو چو بحرست و چوگان

تا بود راغ چو زنگار به هنگام بهار

تا بود باغ چو دینار به هنگام خزان

تا مکان است و درو خُزْد و بزرگی است مکین

تا به زیر قدم خرد و بزرگ است مکان

شاد بادند به درگاه تو هم خرد و بزرگ

تازه بادند به ایوان تو هم پیر و جوان

تن و جان و دل تو خرم و شادان و درست

برخور از جان و تن و کام دل خویش بران

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode