گنجور

 
۱۸۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۸ - خلوت امیر و وزیر

 

... و هم در شوال امیر بشکار پره رفت با فوجی غلام سرایی و لشکر و ندما و رامشگران و سخت نیکو شکاری رفت و نشاط کردند بر نهاله جای و شراب خوردند و من بدین شکارگاه حاضر بودم و خواجه بونصر نبود و بر جمازگان شکاری بسیار بغزنین آوردند و اولیا و حشم و امیران فرزندان با سلطان بودند رضی الله عنهم اجمعین

و روز چهارشنبه بیست و چهارم این ماه بباغ صد هزاره بازآمد و دیگر روز مثال داد تا اسباب و ضیاع که مانده بود از نوشتگین خاصه باستقصاء تمام باز نگریستند بحاضری کدخدا و دبیرش محمودک و دیگر وکیلان و اوقاف تربت او بر حال خود بداشتند و آلت سفر او را از خیمه و خرگاه و اسبی چند و اشتری چند بفرزند امیر عبد الرزاق ببخشید با سه دیه یکی بزاولستان و دو به پرشور و دیگر هر چه بود خاصه را نگاهداشتند و سرایش بفرزند امیر مردانشاه بخشید با بسیار فرش و چند پاره سیمینه و نه حد بود آن را که نوشتگین بازگذاشت و نه اندازه از اصناف نعمت و ولایت مرو که برسم او بود سالار غلامان سرایی حاجب بگتغدی را داد و منشور نبشتند و وی کدخدای خویش بوعلی زوزنی را آنجا فرستاد

و درین هفته حدیث رفت با سالار بگتغدی تا وصلتی باشد خداوندزاده امیر مردانشاه را با وی بدختری که دارد پیغام بر زبان بونصر مشکان بود و بگتغدی لختی گفت که طاقت این نواخت ندارد و چون تواند داشت بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا راست ایستاد و دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد که عقد نکاح کنند و سالار بگتغدی دانست که چه می باید کرد و غرض چیست هم اکنون فرا کار ساختن گرفت و پس از آن بیک سالی عقد نکاحی بستند که درین حضرت من ماننده آن ندیده بودم چنانکه هیچ مذکور و شاگرد پیشه و وضیع و شریف و سیاه دار و پرده دار و بوقی و دبدبه زن نماند که نه صلت سالار بگتغدی بدو برسید از دوازده هزار درم تا پنج و سه و دو و یک هزار و پانصد و سیصد و دویست و صد و کمتر از این نبود و امیر مردانشاه را بکوشک سالار بگتغدی آوردند و عقد نکاح آنجا کردند و دینار و درم روانه شد سوی هر کسی و امیر مردانشاه را قبای دیبای سیاه پوشانید موشح بمروارید و کلاهی چهارپر زر بر سرش نهاد مرصع بجواهر و کمر بر میان او بست همه مکلل بجواهر و اسبی بود سخت قیمتی نعل زرزده و زین در زر گرفته و استام بجواهر و ده غلام ترک با اسب و ساز و خادمی و ده هزار دینار و صد پاره جامه قیمتی از هر رنگی چون از عقد نکاح فارغ شدند امیر مردانشاه را نزد امیر آوردند تا او را بدید و آنچه رفته بود و کرده بودند بازگفتند و بازگشت سوی والده

و سخت کودک بود امیر مردانشاه چه سیزده ساله بود پس از آن بمدتی بزرگ در اوایل سنه ثلاثین و اربعمایه دختر سالار بگتغدی را بپرده این پادشاه زاده آوردند و سخت کودک بود و بهم نشاندند و عروسی کردند که کس مانند آن یاد نداشت که تکلفهای هول فرمود امیر که این فرزند را سخت دوست داشت و مادرش محتشم بود و از بو منصور مستوفی شنودم گفت چندین روز با چندین شاگرد مشغول بودم تا جهاز را نسخت کردند ده بار هزار هزار درم بود و من که بوالفضلم پس از مرگ سلطان مسعود و امیر مردانشاه رضی الله عنهما آن نسخت دیدم بتعجب بماندم که خود کسی آن تواند ساخت یک دو چیز بگویم چهار تاج زرین مرصع بجواهر و بیست طبق زرین میوه آن انواع جواهر و بیست دوکدان زرین جواهر درو نشانده و جاروب زرین ریشه های مروارید بسته از این چیزی چند بازنمودم و از هزار یکی گفتم کفایت باشد و بتوان دانست از این معنی که چیزهای دیگر چه بوده است

ابوالفضل بیهقی
 
۱۸۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲ - شکست سباشی

 

... ندانم در روی خداوند چون نگرم جنگی رفت مرا با مخالفان که از آن صعب تر نباشد از بامداد تا نماز دیگر راست که فتح برخواست آمد ناجوانمردان یارانم مرا فروگذاشتند تا مجروح شدم و بضرورت ببایست رفت برین حال که می بینید قوم باز گشتند و بوطلحه و بنده را بازگرفت و خالی کرد و گفت سلطان را خیانت کردند منهیان هم بحدیث خصمان که ایشان را پیش وی سبک کردند و من میخواستم که بصبر ایشان را بر آن آرم که بضرورت بگریزند و هم تلبیس کردند که دل خداوند را بر من گران کردند تا فرمان جزم داد که جنگ مصاف باید کرد و چون بخصمان رسیدم جریده بودند و کار را ساخته و از بنه دل فارغ کرده

جنگی پیش گرفته آمد که از آن سخت تر نباشد تا نماز پیشین و قوم ما بکوشیدند و نزدیک بود که فتح برآمدی سستی بایشان راه یافت و هر کسی گردن خری و زنی گرفتند و صد هزار فریاد کرده بودم که زنان میارید فرمان نکردند تا خصمان چون حال بر آن جمله دیدند دلیرتر در آمدند و من مثال دادم تا شراعی یی زدند در میان کارزارگاه و آنجا فرود آمدم تا اقتدا بمن کنند و بکوشند تا خللی نیفتد نکردند و مرا فرو گذاشتند و سر خویش گرفتند و مرا تنها گذاشتند و اعیان و مقدمان همه گواه من اند که تقصیر نکردم و اگر پرسیده آید باز گویند تا خلل بیفتاد و مرا تیری رسید بضرورت بازگشتم و با دو اسب و غلامی بیست اینجا آمدم و هر چه مرا و آن ناجوانمردان را بوده است بدست خصمان افتاد چنانکه شنیدم از نیک اسبان که بر اثر میرسیدند و اینجا روزی چند بباشم تا کسانی که آمدنی اند در رسند پس بر راه غور سوی درگاه روم و حالها را بمشافهه شرح کنم این چه شنودید از من باز باید نمود

امیر نماز دیگر این روز بار نداد و بروزه گشادن بیرون نیامد گفتند که بشربتی روزه گشاد و طعام نخورد که نه خرد حدیثی بود که افتاد و استادم را دیدم که هیچ چیز نخورد و بر خوان بودم با وی و دیگر روز امیر بار داد و پس از بار خالی کرد با سپاه سالار و عارض و بونصر و حاجبان بگتغدی و بو النضر و این حال باز گفت و ملطفه نایب برید هرات استادم بریشان خواند قوم گفتند زندگانی خداوند دراز باد تا جهان است چنین حالها می بوده است و این را تلافی افتد مگر صواب باشد کسی را از معتمدان پیش حاجب فرستادن تا دل وی و از آن لشکر قوی کند که چون مرهمی باشد که بر دل ایشان نهاده آید گفت چنین کنم هنوز دور است آنچه فرمودنی است درین باب فرموده آید اما چه گویید درین باب چه باید کرد گفتند تا حاجب نرسد درین باب چیزی نتوان گفت اگر رای عالی بیند سوی خواجه بزرگ نبشته آید که چنین حالی افتاد هر چند این خبر بدو رسیده باشد تا آنچه او را فراز آید درین باب بجواب باز نماید گفت صواب است و استادم را مثال داد تا نبشته آید و قوم دل امیر خوش کردند و هر کسی نوعی سخن گفتند و بندگی نمودند و مال و جان پیش داشتند و بازگشتند و بوزیر درین معنی نبشته آمد سخت مشبع و رای خواسته شد پیش ازین در مجلس امیر بباب ترکمانان و سستی و حقارت ایشان بدانچه گفتندی منع نبود پس از این حادثه کس را زهره نبودی که سخن ناهموار گفتی یک دو تن را بانگ برزد و سرد کرد و سخت با غم بود

ابوالفضل بیهقی
 
۱۸۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۶ - آمدن ابراهیم ینال و طغرل به نیشابور

 

... ورود ابراهیم ینال و طغرل بنشابور

اعیان نشابور چون این سخنان بشنودند بیارامیدند و منادی ببازارها برآمد و حال بازگفتند تا مردم عامه تسکین یافتند و باغ خرمک را جامه افگندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند و سالار بوزگان بو القاسم مردی از کفاة و دهاة- الرجال زده و کوفته سوری کار ترکمانان را جان بر میان بست و موفق امام صاحب حدیثان و دیگر اعیان شهر جمع شدند و باستقبال ابراهیم ینال آمدند مگر قاضی صاعد و سید زید نقیب علویان که نرفتند و بر نیم فرسنگ از شهر ابراهیم پیدا آمد با سواری دویست و سه صد و یک علامت و جنیبتی دو و تجملی دریده و فسرده چون قوم بدو رسیدند اسب بداشت برنایی سخت نیکو روی و سخن نیکو گفت و همگان را دل گرم کرد و براند و خلق بی اندازه بنظاره رفته بودند و پیران کهن تر دزدیده میگریستند که جز محمودیان و مسعودیان را ندیده بودند و بر آن تجمل و کوکبه می خندیدند و ابراهیم بباغ خرمک فرود آمد و بسیار خوردنی و نزل که ساخته بودند نزدیک وی بردند و هر روز بسلام وی میرفتند و روز آدینه ابراهیم بمسجد جامع آمد و ساخته تر بود و سالار بوزگان مردی سه چهار هزار آورده بود با سلاح که کار او با وی میرفت و مکاتبت داشته بوده است با این قوم چنانکه همه دوست گشت از ستیزه سوری که خراسان بحقیقت بسر سوری شد و با اسمعیل صابونی خطیب بسیار کوشیده بودند که دزدیده خطبه کند و چون خطبه بنام طغرل بکردند غریو ی سخت هول از خلق برآمد و بیم فتنه بود تا تسکین کردند و نماز بگزاردند و بازگشتند

و پس از آن بهفت روز سواران رسیدند و نامه های طغرل داشتند سالار بوزگان و موفق را و با ابراهیم ینال نبشته بود که اعیان شهر آن کردند که از خرد ایشان سزید لا جرم ببینند که براستای ایشان و همه رعایا چه کرده آید از نیکویی و برادر داود و عم یبغو را با همه مقدمان شهر نامزد کردیم با لشکرها و بر مقدمه ما با خاصگان خویش اینک آمدیم تا مردم آن نواحی را چنین که طاعت نمودند و خود را نگاه داشتند رنجی نرسد مردمان بدین نامه ها آرام گرفتند و بباغ شادیاخ حسنکی جامه ها بیفگندند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۸۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۳ - رفتن امیر سوی ترمذ و چغانیان

 

... روز سه شنبه نهم این ماه نامه وزیر رسید بر دست سواران مرتب که بر راه راست ایستانیده بودند یاد کرده که اخبار رسید که داود از سرخس با لشکری قوی قصد گوزگانان کرد تا از راه اندخود بکران جیحون آید و می نماید که قصد آن دارد که پل تباه کند تا لب آب بگیرد و فسادی انگیزد بزرگ بنده باز نمود تا تدبیر آن ساخته آید که در سختی است اگر فالعیاذ بالله پل تباه کنند آب ریختگی باشد

امیر سخت دل مشغول شد و بوری تگین از شومان برفته بود و دره گرفته که با آن زمین آشنا بود و راهبران سره داشت امیر بازگشت از آنجا کاری نارفته روز آدینه دوازدهم این ماه و بتعجیل براند تا بترمذ آمد بوری تگین فرصتی نگاه داشت و بعضی از بنه بزد و اشتری چند و اسبی چند جنیبت بربودند و ببردند و آب ریختگی و دل مشغولی ببود و امیر بترمذ رسید روز آدینه بیست و ششم ماه ربیع الآخر و کوتوال بگتگین چوگاندار درین سفر با امیر رفته بود و خدمتهای پسندیده کرده و همچنان نایبانش و سرهنگان قلعت اینجا احتیاط تمام کرده بودند امیر ایشان را احمادی تمام کرد و خلعت فرمود و دیگر روز بترمذ ببود پس بر پل بگذشت روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه و پس ببلخ آمد روز چهارشنبه دوم ماه جمادی الأولی

نامه ها رسید از نشابور روز دوشنبه هفتم این این ماه که داود بنشابور شده بود بدیدن برادر و چهل روز آنجا مقام کرد هم در شادیاخ در آن کوشک و پانصد هزار درم صلتی داد او را طغرل و این مال و دیگر مال آنچه در کار بود همه سالار بوزگان ساخت پس از نشابور بازگشت سوی سرخس بر آن جمله که بگوزگانان آید

امیر بجشن نوروز بنشست روز چهارشنبه هشتم جمادی الأخری روز آدینه دهم این ماه خبر آمد که داود بطالقان آمد با لشکری قوی و ساخته و روز پنجشنبه شانزدهم این ماه خبر دیگر رسید که بپاریاب آمد و از آنجا بشبورقان خواهد آمد بتعجیل و هر کجا رسند غارت است و کشتن و روز شنبه هژدهم این ماه در شب ده سوار ترکمان بیامدند بدزدی تا نزدیک باغ سلطان و چهار پیاده هندو را بکشتند و از آنجا نزدیک قهندز برگشتند و پیلان را آنجا میداشتند پیلی را دیدند بنگریستند کودکی بر قفای پیل بود خفته این ترکمانان بیامدند و پیل را راندن گرفتند و کودک خفته بود تا یک فرسنگی از شهر برفتند پس کودک را بیدار کردند و گفتند پیل را شتاب تر بران که اگر نرانی بکشیم گفت فرمان بردارم راندن گرفت و سواران بدم میآمدند و نیرو میکردند و نیزه میزدند روز مسافتی سخت دور شده بودند و پیل بشبورقان رسانیدند داود سواران را صلت داد و گفت تا پیل سوی نشابور بردند و زان زشت نامی حاصل شد که گفتند درین مردمان چندین غفلت است تا مخالفان پیل توانند برد و امیر دیگر روز خبر یافت سخت تنگدل شد و پیلبانان را بسیار ملامت کرد و صد هزار درم فرمود تا ازیشان بستدند بهای پیل و چند تن را بزدند از پیلبانان هندو

و روز دوشنبه بیستم این ماه آلتی سکمان حاجب داود با دو هزار سوار به در بلخ آمد و جایی که آنجا را بند کافران گویند بایستاد و دیهی دو غارت کردند چون خبر بشهر رسید امیر تنگدل شد که اسبان بدره گز بودند و حاجب بزرگ با لشکری بر سر آن سلاح خواست تا بپوشد و برنشیند با غلامان خاص که اسب داشتند و هزاهز در درگاه افتاد وزیر و سپاه سالار بیامدند و بگفتند زندگانی خداوند دراز باد چه افتاده است که خداوند بهر باری سلاح خواهد مقدم گونه یی آمده است همچنو کسی را باید فرستاد و اگر قوی تر باشد سپاه سالار رود جواب داد که چه کنم

این بی حمیتان لشکریان کار نمیکنند و آب می ببرند - و دشنام بزرگ این پادشاه این بودی- آخر قرار دادند که حاجبی با سواری چند خیلتاش و دیگر اصناف برفتند و سپاه سالار متنکر بی کوس و علم بدم ایشان رفت و نماز دیگر دست آویز کردند و جنگ سخت بود و از هر دو روی چند تن کشته و مجروح شد و شب آلتی باز گشت و بعلیاباد آمد و گفتند آن شب مقام کرد و داود را بازنمود آنچه رفت و وی از شبورقان بعلیاباد آمد

ابوالفضل بیهقی
 
۱۸۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۴ - جنگ مصاف در علی‌آباد

 

و روز پنجشنبه هفت روز مانده از ماه خبر رسید و رستاخیز و نفیر از علیاباد بخاست امیر فرمود تا لشکر حاضر آید و اسبان از دره گز بیاوردند و حاجب سباشی بازآمد با لشکر امیر رضی الله عنه از بلخ برفت روز پنجشنبه غره رجب و به پل کاروان فرود آمد و لشکرها دررسیدند و آنجا تعبیه فرمود - و من رفته بودم- و برفت از آنجا با لشکری ساخته و پیلی سی بیشتر مست

جنگ امیر با ترکمانان در علیاباد

و روز دوشنبه نهم ماه مخالفان پیدا آمدند بصحرای علیاباد از جانب بیابان و سلطان ببالایی بایستاد و بر ماده پیل بود و لشکر دست بجنگ کرد و هر کسی میگفت که اینک شوخ و دلیر مردی که اوست بی برادر و قوم و اعیان روبروی پادشاهی بدین بزرگی آمده است و جنگ سخت شد از هر دو روی من جنگ مصاف این روز دیدم در عمر خویش گمان می بردم که روز بچاشتگاه نرسیده باشد که خصمان را برچیده باشند لشکر ما که شش هزار غلام سرایی بود بیرون دیگر اصناف مردم

خود حال بخلاف آن آمد که ظن من بود که جنگ سخت شد و در میدان جنگ کم پانصد سوار کار میکردند و دیگر لشکر بنظاره بود که چون فوجی مانده شد فوجی دیگر آسوده پیش کار رفتی و برین جمله بداشت تا نزدیک نماز پیشین امیر ضجر شد اسب خواست و از پیل سلاح پوشیده باسب آمد و کس فرستاد پیش بگتغدی تا از غلامان هزار مبارز زره پوش نیک اسبه که جدا کرده آمده است بفرستاد و بسیار تفاریق نیز گرد آمدند و امیر رضی الله عنه بتن خویش حمله برد بمیدان و پس بایستاد و غلامان نیرو کردند و خصمان بهزیمت برفتند چنانکه کس مر کس را نه ایستاد و تنی چند از خصمان بکشتند و تنی بیست دستگیر کردند و دیگران پراگنده بر جانب بیابان رفتند و لشکر سلطانی خواستند که بر اثر ایشان روند امیر نقیبان فرستاد تا نگذاشتند که هیچ کس بدم هزیمتی برفتی و گفتی بیابان است و خطر کردن محال است و غرض آن است که جمله را زده آید و اینها که آمده بودند دستبردی دیدند و اگر بطلب دم شدی کس از خصمان نرستی که پس از آن بیک ماه مقرر گشت حال که جاسوسان و منهیان ما باز نمودند که خصمان گفته بودند که پیش مصاف این پادشاه ممکن نیست که کس بایستد و اگر بر اثر ما که بهزیمت برفته بودیم کس آمدی کار ما زار بودی و اسیران پیش آوردند و حالها پرسیدند گفتند داود بی رضا و فرمان طغرل آمد برین جانب گفت یکی برگرایم و نظاره کنم امیر فرمود تا ایشان را نفقات دادند و رها کردند و امیر بعلیاباد فرود آمد یک روز و پس بازگشت و ببلخ آمد روز شنبه هفدهم رجب و آنجا ببود تا هر چه زیادت خواسته بود از غزنین دررسید

و نامه رسید از بوری تگین با رسول و عذرها خواسته و امیر جوابی نیکو فرمود که این مرد چون والی چغانیان گذشته شد بدان جوانی و از وی فرزندی نماند برفت و به پشتی کمیجیان چغانیان بگرفت و میان وی و پسران علی تگین مکاشفتی سخت عظیم بپای شد و امیر چون شغلی در پیش داشت جز آن ندید بعاجل الحال که میان هر دو گروه تضریب باشد تا الکلاب علی البقر باشد و ایشان بیکدیگر مشغول شوند و فسادی در غیبت وی ازین دو گروه در ملک وی نیاید و آخر نه چنان شد و بیارم که چه سان شد که عجایب و نوادر است تا مقرر گردد که در پرده غیب چه بوده است و اوهام و خواطر همگان از آن قاصر

ابوالفضل بیهقی
 
۱۸۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۶ - هزیمت سلجوقیان

 

و چون ماه رمضان بآخر آمد امیر عید کرد و خصمان آمده بودند قریب چهار و پنج هزار و بسیار تیر انداختند بدان وقت که ما بنماز مشغول بودیم و لشکر ما پس از نماز ایشان را مالشی قوی دادند و تنی دویست را بکشتند و داد دل ازیشان بستدند که چاشنی یی قوی چشانیدند و امیر آن مقدمان را که جنگ کناره آب کردند بنواخت وصلت فرمود

و همه شب کار میساختند و بامداد کوس فرو کوفتند و امیر بر ماده پیل نشست و اسبی پنجاه جنیبت گرداگرد پیل بود و مقدمان آمده بودند و ایستاده از آن میمنه و میسره و جناحها و مایه دار و مقدمه و ساقه امیر آواز داد سپاه سالار را و گفت بجایگاه خویش رو و هشیار باش و تا توانی جنگ مپیوند که ما امروز این کار بخواهیم گزارد به نیروی ایزد عز ذکره و حاجب بزرگ را فرمود که تو بر میسره رو و نیک اندیشه دار و گوش بفرمان و حرکت ما میدار و چون ما تاختن کنیم باید که تو آهسته روی بمیمنه مخالفان آری و سپاه سالار روی بمیسره ایشان آرد و من نگاه میکنم و از جناحها شما را مدد میفرستم تا کار چون گردد گفت فرمان بردارم و سپاه سالار براند و سباشی نیز براند و ارتگین را بر ساقه فرمود با سواری پانصد سرایی قوی تر و سواری پانصد هندو و گفت هشیار باش تا بنه را خللی نیفتد و راه نیک نگاه دار تا اگر کسی بینی از لشکر ما که از صف بازگردد بر جای میان بدو نیم کرده آید گفت چنین کنم و براند امیر چون ازین کارها فارغ شد پیل براند و لشکر از جای برفت گفتی جهان می بجنبد و فلک خیره شد از غریو مردمان و آواز کوسها و بوقها و طبلها چون فرسنگی رفته آمد خصمان پیدا آمدند با لشکری سخت قوی با ساز و آلت تمام و تعبیه کرده بودند بر رسم ملوک و بر همه رویها جنگ سخت شد و من و مانند من تازیکان خود نمیدانستیم که در جهان کجاییم و چون میرود

و نماز پیشین را بادی خاست و گردی و خاکی که کس مر کس را نتوانست دید و نظام تعبیه ها بدان باد بگسست و من از پس پیلان و قلب جدا افتادم و کسانی از کهتران که با من بودند از غلام و چاکر از ما دور ماندند و نیک بترسیدم که نگاه کردم خویشتن را بر تلی دیگر دیدم یافتم بو الفتح بستی را پنج و شش غلامش از اسب فروگرفته و میگریست و بر اسب نتوانست بود از درد نقرس چون مرا بدید گفت چه حال است گفتم دل مشغول مدار که همه خیر و خوبی است و چنین بادی خاست و تحیری افزود و درین سخن بودیم که چتر سلطان پدید آمد و از پیل باسب شده بود و متنکر میآمد با غلامی پانصد از خاصگان همه زره پوش و نیزه کوتاه با وی میآوردند و علامت سیاه را بقلب مانده بو الفتح را گفتم امیر آمد و هیچ نیفتاده است شادمان شد و غلامان را گفت مرا برنشانید من اسب تیز کردم و بامیر رسیدم ایستاده بود و خلف معتمد معروف ربیع کدخدای حاجب بزرگ سباشی و امیرک قتلی معتمد سپاه سالار آنجا تاخته بودند میگفتند خداوند دل مشغول ندارد که تعبیه ها بر حال خویش است و مخالفان مقهورند و بمرادی نمیرسند اما هر سه مقدم طغرل و داود و یبغو روی بقلب نهاده اند با گزیده تر مردم خویش و ینالیان و دیگر مقدمان در روی ما خداوند از قلب اندیشه دارد تا خللی نیفتد امیر ایشان را گفت من از قلب از بهر این گسسته ام که این سه تن روی بقلب نهادند و کمین ساخته میآید تا کاری برود و بگویید تا همه هشیار باشند و نیک احتیاط کنند که هم اکنون به نیروی ایزد عز و جل این کار برگزارده آید ایشان تازان برفتند امیر نقیبان بتاخت سوی قلب که هشیار باشید که معظم لشکر خصمان روی بشما دارند و من کمین میسازم گوش بجمله بمن دارید از چپ خصمان برآیید تا ایشان با شما درآویزند و من از عقب درآیم و بگتغدی را فرمود که هزار غلام گردن آورتر زره پوش را نزد من فرست در وقت جواب برسید که خداوند دل قوی دارد که همه عالم این قلب را نتوانند جنبانید و خصمان آمده اند و متحیر مانده و میمنه و میسره ما بر جای خویش است

غلامان برسیدند و سواری دو هزار رسیده بود از مبارزان و پیاده یی دو هزار سکزی و غزنیچی و غوری و بلخی و امیر رضی الله عنه نیزه بستد و براند با این لشکر بزرگ ساخته و بر تلی دیگر رفت و بایستاد و من با او بودم و از قوم خویش دور افتاده سه علامت سیاه دیدم از دور بر تلی از ریگ که بداشته بودند در مقابله او آمدم و هر سه مقدمان سلجوقیان بودند و خبر یافته بودند که امیر از قلب روی سوی ایشان نهاده است و صحرایی عظیم بود میان این دو تل امیر پیادگان را فروفرستاد و با نیزه های دراز و سپرهای فراخ بودند و بر اثر ایشان سواری سیصد و خصمان از هر دو جانب سواری هزار روانه کردند و چون بصحرا رسیدند پیادگان ما بنیزه آن قوم را باز بداشتند و سواران از پس ایشان نیرو کردند و جنگ بغایت گرم شد که یک علامت سیاه از بالا بگسست با سواری دو هزار زره پوش گفتند که داود بود و روی بصحرا نهادند امیر براند سخت تیز و آواز داد هان ای فرزندان غلامان بتاختند و امیر در زیر تل بایستاد غلامان و باقی لشکر کمین بخصمان رسیدند و گرد برآمد و من از آنجا فراتر قدم نجنبانیدم تا چه رود با سواری سلامت جوی و چشم بر چتر امیر میداشتم و قلب امیر از جای برفت و جهان پر بانگ و آواز شد و ترکاترک بخاست گفتی هزار هزار پتک میکوبند و شعاع سنانها و شمشیرها در میان گرد میدیدم ...

... و از آنجا پیری آخور سالار را با مقدمی چند بفرستادند بدم هزیمتیان ایشان برفتند کوفته با سوارانی هم ازین طراز و خاک و نمکی بیختند و جایی بیاسودند و نماز شام بلشکرگاه بازآمدند و گفتند دوری رفتند و کسی را نیافتند و بازگشتند که خصمان سوی ریگ و بیابان کشیدند و با ایشان آلت بیابان نبود و ترسیدیم که خللی افتد و این عذر ایشان فرا ستدند تا پس ازین آنچه رفت بیارم و اگر فرود نیامدی و بر اثر مخالفان رفتی همگان من تحت القرط برفتندی و لکن گفتم که ایزد عز ذکره نخواست و قضا چنان بود و لا مهرب من قضایه

و درین میان آواز داد مرا که بو نصر مشکان کجاست گفتم زندگی خداوند دراز باد با بو سهل زوزنی بهم بودند در پیش پیلان و من بنده با ایشان بودم و چون باد و گرد خاست تنها و جدا افتادم و تا اینجا بیامدم مگر ایشان فرود آمده باشند گفت برو و بو نصر را بگوی تا فتحنامه نسخت کند گفتم فرمان بردارم و بازگشتم و و امیر دو نقیب را مثال داد و گفت با بو الفضل روید تا لشکرگاه و نقیبان با من آمدند و راه بسیار گذاشتم تا بلشکرگاه رسیدم یافتم استادم و بو سهل زوزنی نشسته با قبا و موزه و اسبان بزین و خبر فتح یافته برخواستند و نشستم و پیغام بدادم گفت نیک آمد و حالها باز پرسید همه بگفتم بو سهل را گفت رای درست آن بود که بو الحسن عبد الجلیل دیده بود و لکن این خداوند را نخواهند گذاشت که کاری راست براند و هر دو برنشستند و پذیره امیر برفتند و بخدمت پیوستند و مبارکباد فتح بکردند و از هر نوع رای زدند و خدمت کردند و رفتند چون استادم بازآمد نسختی کرد این فتح را سخت نیکو و بیاض آن من کردم و نماز دیگر پیش برد و امیر بخواند و بپسندید و گفت نگاه باید داشت که فردا سوی سرخس خواهیم رفت و چون فرود آییم آنجا نیز نامه نبشته آید و مبشران بروند

ابوالفضل بیهقی
 
۱۸۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۸ - سخن بونصر با امیر

 

... خالی کرد و گفت چون نزدیک امیر رسیدم در خرگاه بود تنها مرا بنشاند و هر که بودند همه را دور کرد و مرا گفت این کار بپیچید و دراز شد چنین که می بینی و خصمان زده شده چنین شوخ بازآمدند و اکنون مرا مقرر گشت و معاینه شد که بگتغدی و سباشی را با ایشان جنگ کردن صواب نبود و پیش ایشان فرستادن و گذشتنی گذشت و ایشان را قومی مجرد باید چون ایشان با مایه و بی بنه تا ایشان را مالیده آید و با هر کسی که درین سخن میگوییم نمی یابیم جوابی شافی که دو سالار محتشم زده و کوفته این قومند و روا میدارند که این کار پیچیده ماند تا ایشان را معذور داریم و خواجه از گونه دیگر مردی است که راه بدو نمی برم حوالت بسپاه سالار کند و سالار بدو رای ما درین متحیر گشت تو مردی ای که جزر است بنگویی و غیر صلاح نخواهی درین کار چه بینی بی حشمت بازگوی که ما را از همه خدمتکاران دل بر تو قرار گرفته است که پیش ما سخن گویی و این حیرت از ما دور کنی و صلاح کار بازنمایی من که بو نصر گفتم زندگانی خداوند دراز باد خداوند سرگشاده با بنده بگوید که چه اندیشیده است و رای عالی بر چه قرار داده اند تا صلاح و صواب بازنماید بمقدار دانش خویش و بی وقوف بر مراد خداوند جوابی ندهد

امیر گفت صواب آمد آنچه خواجه امروز نماز دیگر گفت که رسولی فرستد و با این قوم گرگ آشتی یی کند و ما سوی هرات برویم و این تابستان آنجا بباشیم تا لشکر آسایش یابد و از غزنین نیز اسب و اشتر و سلاح دیگر خواهیم و کارها از لونی دیگر بسازیم اکنون که سامان کار این قوم بدانستیم چون مهرگان فراز آید قصد پوشنگ و طوس و نشابور کنیم اگر پیش آیند و ثبات کنند مخف باشیم که نیست ایشان را چون چنین کرده آمد بس خطری و اگر ثبات نکنند و بروند بر اثر ایشان تا باورد و نسا برویم و این زمستان درین کار کنیم تا بتوفیق ایزد عز ذکره خراسان را پاک کرده آید ازیشان

گفتم نیکو دیده است اما هیچ کس از وزیر و سالاران لشکر بر خداوند اشارت نکند که جنگی قایم شده و خصمان را نازده باز باید گشت که ترسند که فردا روز که خداوند بهرات بازرسد ایشان را گوید کاهلی کردید تا مرا بضرورت باز بایست گشت و من بنده هم این اشارت نکنم که این حدیث من نباشد اما مسیلتی مشکل افتاده است که ناچار میباید پرسید گفت چیست گفتم هر کجا سنگلاخی و یا خارستانی باشد لشکرگاه ما آنجا میباشد و این قوم بر خوید و غله فرود آیند و جایهای گزیده تر و یخ و آب روان یابند و ما را آب چاه بباید خورد آب روان و یخ نیابیم و اشتران ایشان به کنام علف توانند شد و از دور جای علف توانند آورد و ما را اشتران در لشکرگاه بر در خیمه باید داشت که بکران لشکرگاه نتوانند چرانید گفت سبب آنست که با ایشان بنه گران نیست چنانکه خواهند میآیند و میروند و با ما بنه های گران است که از نگاه داشت آن بکارهای دیگر نتوان رسید و این است که من میگویم که ما را از بنه ها دل فارغ می باید که باشد که ایشان را بس خطری نباشد کار ایشان را فصل توان کرد گفتم مسیلتی دیگر است هم بی وزیر و سپاه سالار و حاجب بزرگ و اعیان لشکر راست نیاید اگر رای عالی بیند فردا مجلسی کرده آید تا درین باب رای زنند و کاری پخته پیش گیرند و تمام کنند گفت نیک آمد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۸۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۱ - تدبیر فرستادن لشکر

 

ذکر رسیدن سلطان شهاب الدوله و قطب الملة ابی سعید مسعود ابن یمین الدولة و امین الملة رضی الله تعالی عنهما بشهر هری و مقام کردن آنجا و بازنمودن احوال آنچه حادث گشت آنجا تا آنگاه که بتاختن ترکمانان رفت و مجاری آن احوال

در ذو القعده سنه ثلثین و اربعمایه سلطان شهاب الدوله و قطب المله رضی الله- عنه در مرکز عز به هری رسید و آنجا نزول فرمود و روزی چند بیاسود با لشکرها پس تدبیر کرد که لشکرها باطراف فرستد و ترتیب طلایع و افواج کند تا هم حدود آگنده باشد بمردان و هم لشکر علف یابد و ستورکاه و جویابند و برآسایند اول امیر حاجب بزرگ را سوی پوشنگ فرستاد با لشکری گران و مثال داد تا طلایع دارند از آنجا تا بخواجه بروند- و آن روستایی است از نشابور- و حاجب بدر را با لشکری قوی ببادغیس فرستاد و همچنین بهر ناحیتی فوجی قوی فرستاد و رفتند و ضبط کردند همه نواحی را و عمال بر کار شدند و مال می ستدند و امیر بنشاط و شراب مشغول گشت چنانکه هیچ می نیاسود و بار میداد و کار میساخت و نامه رفت بغزنین سوی بو علی کوتوال و چند چیز خواسته شد از آلت جنگ بیابان و اسب و اشتر و زر و جامه تا بزودی فرستاده آید

و از هرات و نواحی آن بادغیس و گنج روستا و هر کجا دست رسید بهزار هزار دینار برات نبشتند لشکر را و بعنف بستدند بهانه آنکه با ترکمانان چرا موافقت کردند و کارها دیگر شد که این پادشاه را عمر بآخر رسیده بود و کسی زهره نمیداشت که بابتدا سخت گفتی با وی و نصیحت کردی و اعیان هرات چون بو الحسن علوی و دیگران بگریخته بودند و بو طلحه شبلی عامل را نصیحت کرده که روی پنهان باید کرد و وی نکرده بود امیر مغافصه فرمود تا بو طلحه را بگرفتند و بازداشتند و هر چه داشت پاک بستدند پس پوستش بکشیدند چون استره حجام بر آن رسید گذشته شد رحمة الله علیه و من وی را دیدم بر سر سرگین دانی افگنده در جوار کوشک عدنانی که آن را سکین گویند و تگین سقلابی پرده دار بروی موکل و این بو طلحه چون حاجب سباشی را ترکمانان بزدند آنگاه بهرات آمدند باستقبال ایشان رفته بود و میزبانی داده و نزل و سبب گذشته شدن او این بود و بو الفتح حاتمی را نایب برید هرات بنیابت استادم بو نصر هم بگرفتند ...

... استادم گفت این حال از آن درگذشته است که تلافی بپذیرد و سخنی که ناخوش خواهد آمد ناگفته به و خداوند را امروز سخن ما پیران ناخوش میآید و این همه جوانان کار نادیده میخواهند و بدین سبب صورت پیران زشت میکنند و جز خاموشی روی نیست وزیر گفت همچنین است و اگر ازین حدیث چیزی پرسد خاموش میباشیم

و روز شنبه غره ذو الحجه پنج خیلتاش نامزد کرد تا بگرگان روند و نامه فرمود ببوسهل حمدوی و سوری و باکالیجار بر آن جمله که در ضمان نصرت و سعادت بهرات آمدیم و مدتی اینجا مقام است تا آنچه خواسته ایم در رسد از غزنین زیادت اشتر و مال و اسب و زرادخانه و آلت بیابان و پس ساخته سوی طوس و نشابور رویم که بر جمله عادات و شعبده خصمان واقف گشتیم و سر و سامان جنگ ایشان دریافتیم همچون ایشان قومی بی بنه بر ایشان خواهیم گماشت و ما مایه دار باشیم تا جهان از ایشان پاک کرده شود و با کالیجار سخت نیکو خدمتی بکرد و اثری نمود و ثمرت آن از مجلس ما بر آن جمله خواهد بود که کس را تا این غایت از فرمان برداران این دولت نبوده است و این نامه ها فرمودیم تا قوی دل گردد و چون مواکب ما بنشابور رسد بدل قوی بدرگاه حاضر آیید و خیلتاشان را آنجا نگاه دارید تا با شما آیند امیر این نامه ها را توقیع کرد و خیلتاشان را فرمود تا راه بران بردارند چنانکه از راهی بیراه ایشان را بسر حد گرگان رسانند و برفتند

و عید اضحی فراز آمد امیر تکلفی بزرگ فرمود از حد و اندازه گذشته ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۸۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۴ - آزردن بونصر از امیر

 

... و آنچه از غزنین خواسته بودیم آوردن گرفتند و لشکرهای زیادتی میرسید

بو الحسن عبد الجلیل خلوتی کرد با امیر رضی الله عنه و گفت ما تازیکان اسب و اشتر زیادتی داریم بسیار و امیر جهت لشکر آمده بزیادت حاجتمند است و همه از نعمت و دولت وی ساخته ایم نسختی باید کرد و بر نام هر کسی چیزی نبشت و غرض درین نه خدمت بود بلکه خواست بر نام استادم بو نصر چیزی نویسد و از بدخویی و زعارت او دانست که نپذیرد و سخن گوید و امیر بروی دل گران تر کند امیر را این سخن ناموافق نیامد و بو الحسن بخط خویش نسختی نبشت و همه اعیان تازیک را در آن درآورد و آن عرضه کردند و هر کس گفت فرمان بردارم و از دلهای ایشان ایزد عز و جل دانست و بو نصر بر آسمان آب برانداخت که تا یک سر اسب و اشتر بکار است و اضطرابها کرد و گفت چون کار بو نصر بدان منزلت رسید که بگفتار چون بو الحسن ایدونی بر وی ستور نویسند زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوش شد و پیغام داد بزبان بو العلاء طبیب که بنده پیر گشته و این اندک مایه تجملی که دارد خدمت راست و چون بدین حاجت آید فرمان خداوند را باشد کدام قلعت فرماید تا بنده آنجا رود و بنشیند بو العلا گفت خواجه را مقرر هست که من دوستدار قدیم اویم گفت هست

گفت این پیغام ناصواب است که سلطان نه آن است که بود و با هر کس بهانه میجوید نباید که چشم زخمی افتد و مرا ازین عفو کند که سخن ناهموار در باب تو نتوانم شنید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۹۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۸ - تاختن امیر سوی فراوه

 

و امیر تاختن کرد و سوی باورد بتاخت و وزیر را با سوارانی که نامزد این تاختن نبودند گفت که بر اثر وی آیند و امیر بتاختن رفت با سواران جریده و نیک اسبه دره بیرهی گرفته بودند و طغرل چون بباورد رسید داود و ینالیان را یافت با همه لشکر ترکمانان و جمله بنه ها را گفته بودند که روی به بیابان برید بتعجیل تا در بیابان بباشیمی و یکی دست کمانی بکنیم که این پادشاه از لونی دیگر آمده است اندرین بودند که دیده بانان که بر کوه بودند ایستاده بیکدیگر تاختند و گفتند که سلطان آمد و خبر بطغرل و داود و دیگر مقدمان قوم رسانیدند و بنه ها براندند و تا ما از آن اشکسته ها بصحرای باورد رسیدیم لختی میانه کرده بودند چنانکه درخواستی یافت اگر بتعجیل رفتی اما از قضای آمده و آن که بی خواست ایزد عز ذکره هیچ کار پیش نرود مولا زاده یی را بگرفتند و حاجب پیش امیر آورد از وی خبر ترکمانان پرسیده آمد گفت چند روز است تا بنه ها و حسین علی میکاییل را سوی ریگ نسا و فراوه بردند و اعیان و مقدمان با لشکر انبوه و ساخته در پره بیابان اند از راه دور بر ده فرسنگ و مرا اسب لنگ شد و بماندم امیر رضی الله عنه از کار فروماند سواری چند از مقدمان طلیعه ما دررسیدند و امیر را گفتند مولی- زاده دروغ میگوید و بنه ها چاشتگاه رانده اند و ما گرد دیدیم سپاه سالار علی و دیگران گفتند آن گرد لشکر بوده است که اینها بدین غافلی نباشند که بنه بخویشتن چنین نزدیک دارند و رای امیر را سست کردند و بسیار رانده بود و روز گرم ایستاده بکران باورد فرود آمد و اگر همچنان تفت براندی و یا لشکری فرستادی این جمله بدست آمدی که شب را جاسوسان ما دررسیدند و گفتند که ترکمانان بدست و پای بمرده بودند و دستها از جان شسته و بنه بدیشان سخت نزدیک اگر آنجا رسیدی مرادی بزرگ برآمدی و چون نرسیدند بنه ها را بتعجیل براندند تا سوی نسا روند که رعبی و فزعی بزرگ بر ایشان راه یافته است و اگر سلطان بفراوه رود نه همانا ایشان ثبات خواهند کرد که بعلف سخت درمانده اند و میگفتند هر چند بدم ما میآیند ما پیش تر میرویم تا زمستان فراز آید و ضجر شوند و بازگردند و وقت بهار ما بی بنه بجنگ بازآییم

حرکت امیر از باورد به نسا ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۹۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۰ - کارهای نشابور

 

... و وزیر پوشیده نفاقی میزد و بو سهل مسعود لیث را در میانه آورد و چند روز پیغام میرفت و میآمد تا قرار گرفت بر آنکه خداوند را خدمتی کند پنجاه هزار دینار و خط بداد و مال در نهان بخزانه فرستاد امیر فرمود تا وی را خلعتی دادند فاخر و بمجلس امیر میآمد بندیمی می نشست و پس ازین بروزی چند بفرمود وی را تا سوی غزنین برود و شغل نشابور راست دارد و آنچه بقلعه میکاییلی است نهاده فرود آرند و از راه روستای بست سوی سیستان کشد و از آنجا به راه بست رود بغزنین کار او بساخت و میته با دویست سوار ساخته نامزد شد که با وی برود برفتند از نشابور و نامه رفت به بدر حاجب تا با ایشان بدرقه راه بیرون کند و ایشان را بسرحد رساند و بکرد ایشان بسلامت بغزنین رسیدند با آنچه داشتند و آن بلا که ما دیدیم ایشان ندیدند

و بو الحسن عبد الجلیل را امیر ریاست نشابور داد هم بر آن خط و طراز که حسنک را داد امیر محمود خلعتی فاخر دادش و طیلسان و دراعه پیش آمد و خدمت کرد و بازگشت و اسب خواجه بزرگ رییس نشابور خواستند و بخانه باز رفت و وی را سخت نیکو حق گزاردند و اعیان و مقدمان نشابور همه نزدیک وی آمدند و وی رعونت را با ایشان بکار داشت ای که من هم چون حسنکم و بخاییدندش که این روزگار بروزگار حسنک چون مانست

و درین روزگار نامه ها از خلیفه اطال الله بقاءه بنواخت تمام رسید سلطان را مثال چنان بود که از خراسان نجنبد تا آنگاه که آتش فتنه که بسبب ترکمانان اشتعال پذیرفته است نشانده آید چون از آن فارغ گشت سوی ری و جبال باید کشید تا آن بقاع نیز از متغلبان صافی شود و جوابها آن بود که فرمان عالی را بسمع و طاعت پیش رفت و بنده برین جمله بود عزیمتش و اکنون جد زیادت کند که فرمان رسید و امیر بغداد نیز نامه نبشته بود و تقربها کرده که بشکوهید از حرکت این پادشاه وی را نیز جواب نیکو رفت و با کالیجار را نیز که والی گرگان و طبرستان بود امیر خلعتی سخت نیکو فرستاد با رسول و نامه بدل گرمی و نواخت که خدمتهای پسندیده کرده بود در آن روزگار که بو سهل حمدوی و سوری آنجا بودند بو الحسن کرجی را که خازن عراق بود و با این قوم باز آمده امیر باز ندیمی فرمود و خلعت داد و پیر شده بود و نه آن بو الحسن آمد که دیده بودم و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۹۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۳ - رفتن به سوی مرو

 

و دیگر روز الجمعه الثانی من شهر رمضان کوس بزدند و امیر برنشست و راه مرو گرفت اما متحیر و شکسته دل میرفتند راست بدان مانست که گفتی باز- پسشان می کشند گرمایی سخت و تنگی نفقه و علف نایافت و ستوران لاغر و مردم روزه بدهن در راه امیر بر چند تن بگذشت که اسبان بدست می کشیدند و می- گریستند دلش بپیچید و گفت سخت تباه شده است حال این لشکر و هزارگان درم فرمود ایشان را و همگان امید گرفتند که مگر بازگردد و قضا غالب تر بود که نماز دیگر خود آن حدیث فرا افگند پس گفت این همه رنج و سختی تا مرو است و دیگر روز از آنجا برداشت و طرفه آن آمد که آب هم نبود درین راه و کس یاد نداشت تنگی آب بر آن لون که بجویهای بزرگ میرسیدیم هم خشک بود و حال بدانجا رسید سوم روز از حرکت سرخس که حاجت آمد که چاهها بایست کند از بهر آب را و بسیار بکندند هم آب شیرین برآمد و هم تلخ و آتش در نیستانها زدند و باد بوزید و دود آنرا بربود و بر خرپشتهای مردم زد و سیاه کرد

و این چنین چیزها درین سفر کم نبود روز چهارشنبه هفتم ماه رمضان چون برداشتیم چاشتگاه سواری هزار ترکمانان پیدا آمد و گفتند ینالیانند و سواری پانصد گریختگان ما گفتند ...

... و بو سهل مرا بخواند و خالی کرد و گفت خنک بو نصر مشکان که در عز کرانه شد و این روز نمی بیند و این قال و قیل نمی شنود چندانکه بگفتند این پادشاه را سود نداشت امروز بیک چاشنی اندک که یافت بیدار شد و پشیمان شد و چه سود خواهد داشت پشیمانی در میان دام و اعیان و مقدمان درین خلوت نماز دیگر حال پوست باز کرده باز نمودند و گفتند یکسوارگان کاهلی میکنند که رنجها کشیده اند و نومیدند و بر سالاران و مقدمان بیش از آن نباشد که جانها در رضای خداوند بدهند اما پیداست که عدد ایشان بچند کشد و بی یکسوارگان کار راست نشود و پوشیده مانده است که درمان این کار چیست و هر چند امیر ازین حدیث بیش میگفت سخن ایشان همین بود تا امیر تنگدل شد و گفت تدبیر این چیست گفتند خداوند بهتر تواند دانست وزیر گفت بهیچ حال باز نتوان گشت چون بسر کار رسیدیم که هزیمت باشد و آویزشی نبوده است و مالشی نرسیده است خصمان را که فراخور وقت و حال سخن توان گفت بنده را صواب آن مینماید که جنگ را در قایم افگنده شود که مسافت نزدیک است که چون بمرو رسیدیم شهر و غلات بدست ما افتد و خصمان بپره های بیابان افتند این کار راست آید

این دو منزل که مانده است نیک احتیاط باید کرد همگان این رای را بپسندیدند و برین برخاستند که آنچه واجب است از هر خللی بجای آرند تا زایل شود و خواجه بزرگ این مصلحت نیکو دید اما باز رعبی بزرگ در دل است که ازین لشکر ما نباید که ما را خللی افتد نعوذ بالله که حاجب بگتغدی امیر را سر بسته گفت که غلامان امروز می گفتند که ما بر اشتر پیداست که چند توانیم بود ما فردا اگر جنگ باشد اسبان تازیکان بستانیم که بر اشتر جنگ نتوان کرد و امیر جواب نداد و لیکن نیک از جای بشد

خبر دادن منهیان از حال ترکمانان

ما درین حدیث بودیم که پیکی دررسید و ملطفه های منهیان آوردند که چون خبر رسید از سلطان که از سرخس برفت رعبی و فزعی بزرگ برین قوم افتاد و طغرل اعیان را گرد کرد و بسیار سخن رفت از هر لونی آخر گفتند طغرل را که مهتر ما تویی بر هر چه تو صواب دیدی ما کار کنیم طغرل گفت ما را صواب آن می نماید که بنه پیش کنیم و سوی دهستان رویم و گرگان و آن نواحی بگیریم که تازیکان سبک مایه و بی آلت اند و اگر آنجا نتوانیم بود به ری برویم که ری و جبال و سپاهان ما راست و بهیچ حال پادشاه بدم ما نیاید چون ما از ولایت او برفتیم که این پادشاهی بزرگ است و لشکر و آلت و عدت و ولایت بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست و از دم ما باز نخواهد گشت و ما میدانیم که درین زمستان چند رنج کشیدیم زبونی را گیریم هنوز از چنین محتشمی بهتر همگان گفتند این پسندیده تر رای باشد و برین کار باید کرد داود هیچ سخن نگفت و وی را گفتند که تو چه گویی گفت آنچه شما گفتید و قرار دادید چیزی نیست بابتدا چنین نبایست کرد و دست بکمر چنین مرد نبایست زد امروز که زدیم و از ما بیازرد و جنگها رفت و چند ولایت او خراب کردیم تا جان بباید زد که اگر او را زدیم بر همه جهان دست یابیم و اگر او ما را زد ازین فرار درنمانیم که پیداست بدم ما چند آیند اگر زده شویم اما بنه از ما سخت دور باید هر کجا باشیم که سوار مجرد فارغ دل باشد و بدانید که اگر دستی نازده برویم اندیشد این پادشاه که ما بترسیدیم و بگریختیم و دم ما گیرد و بنامه همه ولایتداران را بر ما آغالیدن گیرد و ناچار دوست بر ما دشمن شود

و این قحط که بر ما بوده است و امروز نیز هست ایشان را همچنین بوده است و هنوز هست چنانکه از اخبار درست ما را معلوم گشت و ما باری امروز دیری است تا بر سر علفیم و اسبان و مردم ما بیاسودند و ایشان از بیابانها می برآیند این عجز است مر او را نباید ترسید یبغو و طغرل و ینالیان و همه مقدمان گفتند این رای درست تر است و بنه گسیل کردند با سواری دو هزار کودک تر و بد اسب تر و دیگر لشکر را عرض کردند شانزده هزار سوار بود و ازین جمله مقدمه خواهند فرستاد با ینالیان و پورتگین نیک احتیاط باید کرد که حال این است بحقیقت که باز نموده آمد

بو سهل در وقت برنشست و بدرگاه رفت و من با وی رفتم و آن ملطفه ها امیر بخواند و لختی ساکن تر شد بو سهل را گفت شوریده کاری در پیش داریم و صواب ما رفتن بهرات بود و با آن قوم صلحی نهادن اکنون این گذشت تا ایزد عز ذکره چه تقدیر کرده است که بزرگ آفتی باشد شانزده هزار سوار نیک با قومی کاهل و بد دل که ما داریم بو سهل گفت جز خیر نباشد جهد باید کرد تا بمرو رسیم که آنجا این کارها یا بجنگ یا بصلح در توان یافت گفت چنین است و کسان رفتند و وزیر و سپاه سالار و حاجب بزرگ و اعیان را بخواندند و این ملطفه ها بر ایشان خوانده آمد قوی دل شدند و گفتند خصمان نیک بترسیده اند وزیر گفت این شغل داود می نماید و مسیله آن است که نماز دیگر رفت جهد در آن باید کرد که خویشتن را بمرو افگنیم و خللی نیفتد که آنجا این کار را وجهی توان نهاد چون حال خصمان این است که منهیان نبشته اند همه گفتند چنین است و بازگشتند و همه شب کار جنگ می- ساختند سالاران یکسوارگان را نصیحتها کردند و امیدها دادند و امیر ارتگین حاجب را که خلیفه بگتغدی بود بخواند با سرهنگان سرایها و غلامان گردن کش تر آنچه گفتنی بود گفت تا نیک هشیار باشند و این هم از اتفاقهای بد بود که بگتغدی را نخواند و بیازرد که بگتغدی بمثل چون امیر غلامان بود و هر چه وی گفتی آن کردندی و هر چه میرفت ناپسندیده بود که قضا کار خویش بخواست کرد اذا اراد الله شییا هیا اسبابه

ابوالفضل بیهقی
 
۱۹۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۴ - نواختن امیر بگتغدی را

 

دیگر روز پنجشنبه هشتم ماه رمضان امیر برنشست با تعبیه تمام و براند و چندان بود که یک فرسنگ براندیم که خصمان پیدا آمدند سخت انبوه از چپ و راست از کرانها و جنگ پیوستند و کار سخت شد که چون ایشان شوخی کردند از هر جانبی ازین جانب دفعی همی بود از تاب باز شده و جنگی میرفت ناچار و خصمان چیره تر شدندی و همچنان آویزان آویزان میرفتیم و چند بار دیدم که غلامان سلطانی بگریختگان درمیآمدند و با غلامان سلطانی که بر اشتران سوار می بودند همبر می گشتند و سخن میگفتند و حاجب بگتغدی در مهد پیل بود و میراند با غلامان خویش که جز بر پیل نتوانست بود و چشم و دست و پای خلل کرده هر چه از وی میپرسیدند از حدیث غلامان این روز که تدبیر چیست یا فوجی غلام فلان جای باید فرستاد جواب میداد که ارتگین داند و سلطان مثال او را و سرهنگان را داده است و من چیزی نبینم و از کار بشده ام از من چه خواهید و غلامان کار سست میکردند حال غلامان این بود و یکسو ارگان نظاره میکردند و خصم هر ساعت چیره تر و مردم ما کاهل تر و اعیان و مقدمان نیک میکوشیدند با امیر و امیر رضی الله عنه حمله ها بنیرو میکرد و مقرر گشت چون آفتاب که وی را بدست بخواهند داد و عجب بود که این روز خلل نیفتاد که هیچ چیز نمانده بود و خصمان بسیار اشتر و قماش بردند و تا وقت نماز جنگ بود تا منزل بریده آمد چنانکه از آنجا که برآمدیم تا کنار آب سه فرسنگ بود بر کرانه آب فرود آمدیم بی ترتیب چون دل شدگان و همه مردم نومید شده و مقرر گشت که خللی بزرگ خواهد افتاد و آغازیدند پنهان جمازگان راست کردن و ستوران قوی جنیبت کردن و از کالا و نقد اندیشه کردن و راست چنانکه قیامت خواهد افتاد یکدیگر را پدرود- کردن

و امیر سخت نومید شده بود و از تجلد چه چاره بودی میکرد تا نماز دیگر بار داد و اعیان را بخواند و خالی کرد و سخن بسیار رفت و گفتند تا مرو دو منزل مانده است همین که امروز رفت احتیاط باید کرد که چون بمرو رسیدیم همه مرادها حاصل شود و یکسوارگان امروز هیچ کار نکردند و هندوان هیچ کار نمی کنند و نیز دیگر لشکر را بد دل میکنند هر کجا ده ترکمان بر پانصد از ایشان حمله افگند می بگریزند ندانیم تا ایشان را باری چه شد که گریختنی دیدندی و جنگ خوارزم ایشان کردند و غلامان سرایی باید که جهد کنند که ایشان قلب اند امروز هیچ کار نکردند امیر بگتغدی را گفت سبب چیست که غلامان نیرو نمی- کنند گفت بیشتر اسب ندارند و آنکه دارند سست است از بی جوی و با این همه امروز تقصیر نکردند و بنده ایشان را گوش برکشد تا آنچه فردا ممکن است از جد بجای آرند سخنی چند چنین نگارین برفت و بازگشتند

امیر با بو سهل زوزنی و با وزیر خالی کرد و گفت این کار از حد می بگذرد تدبیر چیست وزیر گفت نمی بایست آمد و میگفتند و بنده فریاد میکرد و بو سهل گواه من است اکنون بهیچ حال روی بازگشتن نیست و بمرو نزدیک آمدیم و بگتغدی را باید خواند و از آنکه بو الحسن عبد الجلیل با وی مناظره درشت کرد بهرات بحدیث ایشان چنانکه وی بگریست آنرا هم تدارک نبود و سه دیگر حدیث ارتگین بگتغدی از بودن او دیوانه شده است و ترک بزرگ است هر چند از کار بشده است اگر غلامان را بمثل بگوید باید مرد بمیرند و چون دل وی قوی گشت غلامان کار کنند و نباشد خصمان را بس خطری و سالار هندوان را نیز گوش بباید کشید کس برفت و بگتغدی را تنها بخواند و بیامد امیر او را بسیار بنواخت و گفت

تو ما را بجای عمی و آنچه بغزنین با کسان تو رفت بنامه راست نیامدی و بحاضری ما راست آید چون آنجا رسیم بینی که چه فرموده آید و بو الحسن عبد الجلیل را آن خطر نباید نهاد که از وی شکایتی باید کرد که سزای خویش دید و بیند و ارتگین را حاجب خود خواست و پسندید تا پیش کار او باشد اگر ناشایسته است دور کرده آید بگتغدی زمین بوسه داد و گفت بنده را چرا این محل باید نهاد تا با وی سخن برین جمله باید گفت از خداوند تا این غایت همه نواخت بوده است و کوتوال امیر غزنین است آنجا جز خویشتن را نتواند دید خداوند آنچه بایست

فرمود در آن تعدی که او کرد و بنده نیز زبون نیست که بدوران خداوند انصاف خویش از وی نتواند ستد و بو الحسن دبیر کیست اگر حرمت مجلس خداوند نبودی سزای خویش دیدی و بنده را ننگ آید که از وی گله کند و ارتگین سخت بخرد و بکار آمده است و جز وی نشاید که باشد و کار ناکردن غلامان از اسب است اگر بیند خداوند اسبی دویست تازی و خیاره بسر غوغا آن آنان دهد از اسبان قوی تا کار نیک برود امیر گفت سخت صواب آمد هم امشب میباید داد و هندوان را نیز بخواندند و گوش برکشیدند و مقدمانشان گفتند که ما را شرم آید از خداوند که بگوییم مردم ما گرسنه است و اسبان سست که چهار ماه است تا کسی آرد و جو نیافته است از ما و هر چند چنین است تا جان بزنیم و هیچ تقصیر نکنیم و امشب آنچه باید گفت با همگان بگوییم و بازگشتند

و لختی از شب گذشته بو سهل مرا بخواند و سخت متحیر و غمناک بود و این حالها همه بازگفت با من و غلامان را بخواند و گفت چیزی که نقد است و جامه خفتن بر جمازگان باید امشب که راست کنید کاری نیفتاده است اما احتیاط زیان ندارد و همه پیش خویش راست کرد بر جمازگان و چون از آن فارغ شد مرا گفت

سخت می ترسم ازین حال گفتم ان شاء الله که خیر و خوبی باشد و من نیز بخیمه خویش بازآمدم و همچنین احتیاطی بکردم و امیر رضی الله عنه بیشتری از شب بیدار بود کار میساخت و غلامان را اسب میداد و در معنی خزانه و هر بابی احتیاط میفرمود و سالاران و مقدمان همه برین صفت بودند

ابوالفضل بیهقی
 
۱۹۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۵ - هزیمت دندانقان

 

... جنگ دندانقان

و گفتند امیر را اینجا فرود باید آمد که امروز کاری سره رفت و دست ما را بود گفت این چه حدیث بود لشکری بزرگ را هفت و هشت چاه آب چون دهد یکبارگی بسر حوض رویم و چون فرود آمدیمی که بایست حادثه یی بدین بزرگی بیفتد رفتن بود و افتادن خلل که چون امیر براند از آنجا نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان از هر کس که ضعیف تر بودند ببهانه آنکه جنگ خواهیم کرد و بسیار اسب بستدند و چون سوار شدند با آنکه بشب اسبان تازی و ختلی ستده بودند یار شدند و بیک دفعت سیصد و هفتاد غلام با علامتهای شیر بگشتند و بترکمانان پیوستند و آن غلامان که از ما گریخته بودند بروزگار پورتگین بیامدند و یکدیگر را گرفتند و آواز دادند که یار یار و حمله کردند بنیرو و کس کس را نه ایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی بهزیمت نهادند امیر ماند با خواجه عبد الرزاق احمد حسن و بو سهل و بو النضر و بو الحسن و غلامان ایشان و من و بو الحسن دلشاد نیز بنادر آنجا افتاده بودیم قیامت بدیدیم درین جهان بگتغدی و غلامان در پره بیابان میراندند بر اشتر و هندوان بهزیمت بر جانب دیگر و کرد و عرب را کس نمیدید و خیلتاشان بر جانب دیگر افتاده و نظام میمنه و میسره تباه شده و هر کسی میگفت نفسی نفسی و خصمان در بنه افتاده و میبردند و حمله ها بنیرو میآوردند و امیر ایستاده پس حمله بدو آوردند و وی حمله بنیرو کرد و حربه زهرآگین داشت و هر کس را زد نه اسب ماند و نه مرد و چند بار مبارزان خصمان نزدیک امیر رسیدند و آواز دادندی و یک یک دستبرد بدیدندی و بازگشتندی و اگر این پادشاه را آن روز هزار سوار نیک یکدست یاری دادندی آن کار را فروگرفتی و لکن ندادند و امیر مودود را دیدم رضی الله عنه خود روی بقربوس زین نهاده و شمشیر کشیده بدست و اسب می تاخت و آواز میداد لشکر را که ای ناجوانمردان سواری چند سوی من آیید البته یک سوار پاسخ نداد تا نومید نزدیک پدر بازآمد

غلامان تازیکان با امیر نیک بایستادند و جنگ سخت کردند از حد گذشته و خاصه حاجبی از آن خواجه عبد الرزاق غلامی دراز با دیدار مردی ترکمان در- آمد او را نیزه بر گلو زد و بیفگند و دیگران درآمدند و اسب و سلاح بستدند و غلام جان بداد و دیگران را دل بشکست و ترکمانان و غلامان قوی درآمدند و نزدیک بود که خللی بزرگ افتد عبد الرزاق و بو النضر و دیگران گفتند زندگانی خداوند دراز باد بیش ایستادن را روی نیست بباید راند حاجب جامه دار نیز بترکی گفت

خداوند اکنون بدست دشمن افتد اگر رفته نیاید بتعجیل- و این حاجب را از غم زهره بطرقید چون بمرو رود رسیدند بزودی- امیر براند پس فرمود که راه حوض گیرید و آن راه گرفت و جویی پیش آمد خشک و هر که بر آن جانب جوی براند از بلا رهایی دید ...

... و سحرگاه پیلان تیزتر براندند و من جدا ماندم و فرود آمدم و از دور آتش لشکرگاه دیدم و چاشتگاه فراخ بحصار کرد رسیدم و ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند و بحیلتها آب بر کرد را گذارده کردم امیر را یافتم سوی مرو رفته با قومی آشنا بماندم و بسیار بلاها و محنتها بروی ما رسید پیاده با تنی چند از یاران بقصبه غرجستان رسیدم روز آدینه شانزدهم ماه رمضان امیر چون آنجا رسیده بود مقام کرد دو روز تا کسانی که در رسیدنی اند دررسند من نزدیک بو سهل زوزنی رفتم بشهر او را یافتم کار راه میساخت مرا گرم پرسید و چند تن از آن من رسیده بودند همه پیاده و چیزی بخریدند و با وی بخوردیم و بلشکرگاه آمدیم و در همه لشکرگاه سه خر- پشته دیدم یکی سلطان را و دیگر امیر مودود را و سه دیگر احمد عبد الصمد را و دیگران سایه بانها داشتند از کرباس و ما خودلت انبان بودیم

نماز دیگر برداشتیم تنی هفتاد و راه غور گرفتیم و امیر نیز بر اثر ما نیم شب برداشت بامداد را منزلی رفته بودیم بو الحسن دلشاد را آنجا یافتم سوار شده و من نیز اسبی بدست آوردم و به نسیه بخریدم و با یاران بهم افتادیم و مسعود لیث مرا گفت که سلطان از تو چند بار پرسید که بو الفضل چون افتاده باشد و اندوه تو میخورد و نماز دیگر من پیش رفتم با موزه تنگ ساق و قبای کهن و زمین بوسه دادم

بخندید و گفت چون افتادی و پاکیزه ساختی داری گفتم بدولت خداوند جان بیرون آوردم و از داده خداوند دیگر هست

و از آنجا برداشتیم و بغور آمدیم و بر منزلی فرود آمدیم گروهی دیگر میرسیدند و اخبار تازه تر میآوردند اینجا آشنایی را دیدم سکزی مردی جلد هر چیزی می پرسیدم گفت آن روز که سلطان برفت و خصمان چنان چیره شدند و دست بغارت بردند بو الحسن کرجی را دیدم در زیر درختی افتاده مجروح می- نالید نزدیک وی شدم مرا بشناخت و بگریست گفتم این چه حال است گفت ترکمانان رسیدند و ساز و ستور دیدند بانگ برزدند که فرودآی آغاز فرود آمدن کردم و دیرتر از اسب جدا شدم بسبب پیری پنداشتند که سخت سری میکنم نیزه زدند بر پشت و بشکم بیرون آوردند و اسب بستدند و بحیلت در زیر این درخت آمدم و بمرگ نزدیکم حالم این است تا هر که پرسد از آشنایان و دوستانم بازگوی و آب خواست بسیار حیلت کردم تا لختی آب در کوزه نزدیک وی بردم بنوشید و از هوش بشد و باقی آب نزدیک وی بگذاشتم و برفتم تا حالش چون شده باشد

و چنان دانم که شب را گذشته باشد و میان دو نماز علامتها دیدم که در رسید گفتند طغرل و یبغو و داود است و پسر کاکو که با بند بر سر اشتری بود دیدم که وی را از اشتر فرود گرفتند و بندش بشکستند و بر استری نشاندند که از آن خواجه احمد عبد الصمد گرفته بودند و نزدیک طغرل بردند و من برفتم و ندانم تا حالهای دیگر چون رفت و من آنچه شنودم با امیر بگفتم

و آفتاب زرد را امیر بآب روان رسید حوضی سخت بزرگ و من آنجا نماز شام رسیدم و امیر را جمازگان بسته بودند و بجمازه خواست رفت که شانزده اسب درین یک منزل در زیروی بمانده بود و ترکچه حاجب بدم میآمد و اسبان مانده را که قیمتی بودند بر میکرد من چون در رسیدم جوقی مردم را دیدم آنجا رفتم وزیر بود و عارض بو الفتح رازی و بو سهل اسمعیل و جمازه میساختند چون ایشان مرا دیدند گفتند هان چون رستی باز نمودم زاریهای خویش و ماندگی

ابوالفضل بیهقی
 
۱۹۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۶ - بر تخت نشستن طغرل

 

و منزل بمنزل امیر بتعجیل میرفت سه پیک دررسید از منهیان ما که بر خصمان بودند با ملطفه ها در یک وقت بو سهل زوزنی آنرا نزدیک امیر برد بمنزلی که فرود آمده بودیم و امیر بخواند و گفت این ملطفه ها را پوشیده دارند چنانکه کس برین واقف نگردد گفت چنین کنم و بیاورد و مرا داد و من بخواندم و مهر کردم و بدیوانبان سپردم نبشته بودند که سخت نوادر رفت این دفعت که با این قوم دل و هوش نبود و بنه را شانزده منزل برده بودند و گریز را ساخته و هر روز هر سواری که داشتندی بر وی لشکر سلطان فرستادندی منتظر آنکه هم اکنون مردم ایشان را برگردانند و بر ایشان زنند و بروند و خود حال چنین افتاد که غلامان سرایی چنان بیفرمانی کردند تا حالی بدین صعبی پیش آمد و نادرتر آن بود که مولازاده یی است و علم نجوم داند که منجم را شاگردی کرده است و بدین قوم افتاده و سخنی چند از آن وی راست آمده و فرو داشته است ایشان را بمرو و گفته که اگر ایشان امیری خراسان نکنند گردن او بباید زد روز آدینه که این حال افتاد او هر ساعتی میگفت که یک ساعت پای افشارید تا نماز پیشین راست بدان وقت سواران آنجا رسیدند و مراد حاصل شد و لشکر سلطان برگشت هر سه مقدم از اسب بزمین آمدند و سجده کردند و این مولازاده را در وقت چند هزار دینار بدادند و امیدهای بزرگ کردند و براندند تا آنجا که این حال افتاده بود خیمه یی بزدند و تخت بنهادند و طغرل بر تخت بنشست و همه اعیان بیامدند و بامیری خراسان بر وی سلام کردند و فرامرز پسر کاکو را پیش آوردند و طغرل او را بنواخت و گفت رنجها دیدی دل قوی دار که اصفهان و ری بشما داده آید و تا نماز شام غارتی آوردند و همه می بخشیدند و منجم مالی یافت صامت و ناطق و کاغذها و دویت خانه سلطانی گرد کردند و بیشتر ضایع شده بود نسختی چند و کتابی چند یافتند و بدان شادمانگی نمودند و نامه ها نبشتند بخانان ترکستان و پسران علی تگین و عین الدوله و همه اعیان ترکستان بخبر فتح و نشانهای دویت خانه ها و علمهای لشکر فرستادند با مبشران و آن غلامان بیوفا را که آن ناجوانمردی کردند بسیار بنواختند و امیری ولایت و خرگاه از آن دربند دادند و هر چیزی و ایشان خود توانگر شده اند که اندازه نیست که چه یافته اند از غارت و کسی را زهره نیست که فرا ایشان سخنی گوید بلندتر که میگویند که این ما کرده ایم و فرمودند تا پیادگان هزیمتی را از هر جنس که هستند سوی بیابان آموی راندند تا ببخارا و آن نواحی مردمان ایشان را بینند و مقرر گردد که هزیمت حقیقت است و اندازه نیست آنرا که بدست این قوم افتاد از زر و سیم و جامه و ستور و سخن بر آن جمله می نهند که طغرل بنشابور رود با سواری هزار و یبغو بمرو نشیند با ینالیان و داود با معظم لشکر سوی بلخ رود تا بلخ و تخارستان گرفته آید

آنچه رفت تا این وقت باز نموده آمد و پس ازین تاریخ آنچه تازه گردد باز نماید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۹۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۸ - قصیدهٔ چهارم اسکافی

 

... در تبر و در درخت و آهن و سوهان

کار ز سر گیر و اسب و تیغ دگر ساز

خاصه که پیدا شد از بهار زمستان ...

... با تن خسته روند جمله خصمان

گر نتواند کشید اسب ترا نیز

پیل کشد مر ترا چو رستم دستان ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۹۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۲ - حکایت خوارزمشاه ابوالعبّاس

 

چنین نبشت بو ریحان در مشاهیر خوارزم که خوارزمشاه بو العباس مأمون بن مأمون رحمة الله علیه بازپسین امیری بود که خاندان پس از گذشتن او برافتاد و دولت مأمونیان بپایان رسید و او مردی بود فاضل و شهم و کاری و در کارها سخت مثبت و چنانکه وی را اخلاق ستوده بود ناستوده نیز بود و این از آن میگویم تا مقرر گردد که میل و محابا نمیکنم که گفته اند انما الحکم فی امثال هذه الأمور علی الاغلب الأکثر فالأفضل من اذا عدت فضایله استخفت فی خلال مناقبه مساویه و لو عدت محامده تلاشت فیما بینهما مثالبه و هنر بزرگتر امیر ابو العباس را آن بود که زبان او بسته بود از دشنام و فحش و خرافات من که بو ریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان وی هیچ دشنام رفت و غایت دشنام او آن بود که چون سخت در خشم شدی گفتی ای سگ

و میان او و امیر محمود دوستی محکم شد و عهد کردند و حره کالجی را دختر امیر سبکتگین آنجا آوردند و در پرده امیر ابو العباس قرار گرفت و مکاتبات و ملاطفات و مهادات پیوسته گشت و ابو العباس دل امیر محمود در همه چیزها نگاه داشتی و از حد گذشته تواضع نمودی تا بدان جایگاه که چون بشراب نشستی آنروز با نامتر اولیا و حشم و ندیمان و فرزندان امیران که بر درگاه او بودند از سامانیان و دیگران بخواندی و فرمودی تا رسولان را که از اطراف آمده بودندی باحترام بخواندندی بنشاندندی چون قدح سوم بدست گرفتی بر پای خاستی بر یاد امیر محمود و پس بنشستی و همه قوم بر پای میبودندی و یکان یکان را میفرمودی و زمین بوسه میدادندی و می ایستادندی تا همه فارغ شدندی پس امیر اشارت کردی تا بنشستندی و خادمی بیامدی وصلت مغنیان بر اثر وی میآوردندی هر یکی را اسبی قیمتی و جامه یی و کیسه یی درو ده هزار درم و نیز جانب امیر محمود تا بدان جایگاه نگاه داشت که امیر المؤمنین القادر بالله رحمة الله علیه ویرا خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد عین الدوله و زین المله بدست حسین سالار حاجیان و خوارزمشاه اندیشید که نباید امیر محمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بی وساطت و شفاعت من او خلعت ستاند از خلیفت و این کرامت و مزیت یابد بهر حال از بهر مجاملت مرا پیشباز رسول فرستاد تا نیمه بیابان و آن کرامت در سر از وی فراستدم و بخوارزم آوردم و بدو سپردم و فرمود تا آنها را پنهان کردند و تا لطف حال بر جای بود آشکار نکردند و پس از آن چون آن وقت که میبایست که این خاندان برافتد آشکارا کردند تا بود آنچه بود و رفت آنچه رفت

و این خوارزمشاه را حلم بجایگاهی بود که روزی شراب میخورد بر سماع رود - و ملاحظه ادب بسیار میکردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود- و من پیش او بودم و دیگری که ویرا صخری گفتندی مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسل و لکن سخت بی ادب که بیک راه ادب نفس نداشت و گفته اند که ادب- النفس خیر من ادب الدرس صخری پیاله شراب در دست داشت و بخواست خورد اسبان نوبت که در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو خوارزمشاه گفت فی شارب الشارب صخری از رعنایی و بی ادبی پیاله بینداخت و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند و نفرمود و بخندید و اهمال کرد و بر راه حلم و کرم رفت

و من که بو الفضلم بنشابور شنودم از خواجه ابو منصور ثعالبی مؤلف کتاب یتیمة الدهر فی محاسن اهل العصر و کتب بسیار دیگر و وی بخوارزم رفت و این خوارزمشاه را مدتی ندیم بود و بنام او چند تألیف کرد گفت که روزی در مجلس شراب بودیم و در ادب سخن میگفتیم حدیث نظر رفت خوارزمشاه گفت همتی فی کتاب أنظر فیه و وجه حسن انظر الیه و کریم أنظر له و بو ریحان گفت روزی خوارزمشاه سوار شده شراب میخورد نزدیک حجره من رسید فرمود تا مرا بخواندند دیرتر رسیدم بدو اسب براند تا در حجره نوبت من و خواست که می فرود آید زمین بوس کردم و سوگند گران دادم تا فرود نیامد و گفت

العلم من اشرف الولایات ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۹۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۳ - سبب انقطاع ملک

 

... و چون این خبر بامیر محمود رسید در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان ترکستان و درکشید و ببلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلگ بدانچه رفت جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد او تن درنداد و نفرستاد و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما درین عتاب کردن و خوبتر آنست که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود امیر محمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت آمد و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد

و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفتند جواب داد که صواب آنست که چند فوج سوار دو اسبه بخراسان فرستیم ما سه تن با مقدمان که بشتابند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراگنند و وی هر چند مردی مبارز و سبک رکاب است بکدام گروه رسد و درماند که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود اما حجت باید گرفت بر افواج که روند آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبکتازیها امید دهند تا راحتی بدل خلق رسد و این کار باید کرد که روی ندارد بهیچ حال پیش تعبیه وی رفتن و جز بمراعات کار راست نیاید

خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب ندیدند صواب برین جمله رفتن و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمن گردد و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن اگر خواهد ما بمیان درآییم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم گفت صواب آمد و امیر محمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و باز مینمودند و سخت بیقرار و بی آرام بود چون بر توسط قرار گرفت بیارامید و رسولان خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسط و گفتار ایشان همه زایل شد و رسولان را بازگردانیدند

و پس ازین امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه و از آنچه او ساخته بود خبر داد که مقرر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حق ما بر وی تا کدام جایگاه است و وی درین باب خطبه دل ما نگاه داشت که دانست که جمال آن حال ویرا بر چه جمله باشد ولکن نگذاشتند قومش و نگویم حاشیت و فرمان- بردار چه حاشیت و فرمان بردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت کن و مکن که این عجز و نیاز باشد در ملک و خود ببود ازیشان و پیچید و مدتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رای خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد که امیر ضعیف بکار نیاید اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و ازین دو سه کار یکی باید کرد یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیه یی تمام باید فرستاد چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدرند از گرانی بار زر و سیم و اگر نه اعیان و ایمه و فقها را از آن ولایت پیش ما باستغفار فرستد تا ما با چند هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم

خوارزمشاه ازین رسالت نیک بترسید و چون حجت وی قوی بود جز فرمان برداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیر محمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها مگر خوارزم و گرگانج و هشتاد هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضاة و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود و الله اعلم

ابوالفضل بیهقی
 
۱۹۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۴ - تسلط اشرار

 

ذکر فساد الاحاد و تسلط الأشرار

لشکری قوی از آن خوارزمشاه بهزار اسب بود و سالار ایشان حاجب بزرگش البتگین بخاری و همگان غدر و مکر در دل داشتند چون این حدیث بشنیدند بهانه یی بزرگ بدست آمد بانگ برآوردند که محمود را نزدیک ما طاعت نیست و از هزار اسب برگشتند دست بخون شسته تا وزیر و پیران دولت این امیر را که او را نصیحت راست کرده بودند و بلایی بزرگ را دفع کرده بجمله بکشتند و دیگران همه بگریختند و روی پنهان کردند که آگاه بودند از کار و صنعت آن بی خداوندان و آن ناجوانمردان از راه قصد دار امارت کردند و گرد اندر گرفتند و خوارزمشاه بر کوشک گریخت آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش و این روز چهارشنبه بود نیمه شوال سنه سبع و اربعمایه و عمر این ستم رسیده سی و دو سال بود و در وقت برادر- زاده او را ابو الحرث محمد بن علی بن مأمون بیاوردند و بر تخت ملک بنشاندند و هفده ساله بود و البتگین مستولی شد بر کار ملک بوزارت احمد طغان و این کودک را در گوشه یی بنشاندند که ندانست حال جهان و هر چه خواستند میکردند از کشتن و مال و نعمت ستدن و خان و مان کندن و هر کس را که با کسی تعصب بود بر وی راست کردن و زور تمام چهار ماه هوا ایشان را صافی بود و خانه آن ملک را بدست خویش ویران کردند و آن رفت از ایشان که در کافرستان بنرفتی بر مسلمانان

چون امیر محمود رضی الله عنه برین حال واقف شد خواجه احمد حسن را گفت هیچ عذر نماند و خوارزم بدست آمد ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشنده داماد را بکشیم بخون و ملک میراث بگیریم وزیر گفت همچنین است که خداوند میگوید اگر درین معنی تقصیر رود ایزد عز ذکره نپسندد از خداوند و ویرا بقیامت ازین بپرسد که الحمد لله همه چیزی هست هم لشکر تمام و هم عدت

و هنر بزرگتر آنکه لشکر آسوده است و یک زمستان کار ناکرده و این مراد سخت زود حاصل شود اما صواب آنست که نخست رسولی رود و آن قوم را ترسانیده آید برین دلیری که کردند و گفته شود که اگر می باید که بطلب این خون نیاییم و این خاندان را بجای بداریم کشندگان را بدرگاه باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد که ایشان این را بغنیمت گیرند و تنی چند دل انگیزی را فراز آرند و گویند اینها بریختند خون وی و رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند که روا باشد آنگاه از خویشتن گوید صواب شما آنست که حره خواهر را بازفرستاده آید بر حسب خوبی تا او آن عذر بخواهد که از بیم گناهکاری خویش بکنند و ما در نهان کار خویش میسازیم چون نامه برسید که حره در ضمان سلامت بآموی رسید پلیته برتر کنیم و سخنی که امروز از بهر بودن حره آنجا نمیتوان گفت بگوییم و آن سخن آنست که این فساد از مقدمان رفته است چون البتگین و دیگران اگر میباید که بدان جانب قصدی نباشد ایشان را رانده آید تا قصد کرده نشود امیر گفت همچنین باید کرد و رسولی نامزد کردند و این مثالها را بدادند و حیلتها بیاموختند و برفت و وزیر در نهان کس فرستاد بختلان و قبادیان و ترمذ تا تدبیرها بکردند و کشتیها بساختند و بآموی علف گرد کردند

و رسول آنجا رسید و پیغامها بر وجه بگزارد و لطایف الحیل بکار آورد تا قوم را بجوال فروکرد و از بیم امیر محمود بعاجل الحال حره را کار بساختند بر سبیل خوبی با بدرقه تمام رسید و تنی پنج و شش را بگرفتند و گفتند اینها خون آن پادشاه ریختند و بزندان بازداشتند و گفتند چون رسول ما باز رسد و مواضعت نهاده شود اینها را بدرگاه فرستاده آید و رسولی را نامزد کردند تا با رسول آید و ضمان کردند که چون قصد خوارزم کرده نیاید و امیر از دل کینه بشوید و عهد و عقد باشد دویست هزار دینار و چهار هزار اسب خدمت کنند امیر چون نامه بدید سوی غزنین رفت و رسولان نیز بیامدند و حالها باز گفتند امیر جوابها داد و البتگین و دیگر مقدمان را خواست تا قصاص کرده آید ایشان بدانستند که چه پیش آمد کار جنگ ساختن گرفتند و مردم فراز آوردند پنجاه هزار سوار نیک و حجت گرفتند با یکدیگر که جان را بباید زد که این لشکر میآید که از همگان انتقام کشد و گفتند دامن در دامن بندیم و آنچه جهد آدمی است بجای آریم

و در عنوان کشتن خوارزمشاه امیر فرموده بود تا نامه ها نبشته بودند بایلگ و خان ترکستان بر دست رکابداران مسرع و زشتی و منکری این حال که رفت بیان کرده و مصرح بگفته که خون داماد را طلب خواهد کرد و آن ولایت را بخواهد گرفت تا دردسر هم او را و هم ایشان را بریده گردد و ایشان را هر چند این باب مقبول نیامد و دانستند که چون خوارزم او را باشد خاری قوی در دل ایشان نشیند جواب نبشتند که صواب اندیشیده است و از حکم مروت و سیاست و دیانت همین واجب کند که خواهد کرد تا پس ازین کس را از اتباع و اذناب زهره نباشد که خون ارباب ملک ریزد ...

... که راست گوی تر از نامه تیغ او بسیار

و چنین قصیده نیست او را که هر چه ممکن بود از استادی و باریک اندیشی کرده است و جای آن بود چنان فتح و چنین ممدوح و پس از شکستن لشکر مبارزان نیک اسبان بدم رفتند با سپاه سالار امیر نصر رحمة الله علیه و در آن مخذولان رسیدند و بسیار اسیران برگردانیدند و آخر البتگین بخاری و خمارتاش شرابی و ساوتگین خانی را که سالاران بودند و فساد ایشان انگیختند بگرفتند با چند تن از هنبازان خونیان و همگان را سر برهنه پیش امیر آوردند امیر سخت شاد شد ازین گرفتن خونیان و فرمود تا ایشان را بحرس بردند و بازداشتند و امیر بخوارزم آمد و آن ولایت را بگرفت و خزانه ها برداشتند و امیر نو نشانده را با همه آل و تبار مأمونیان فرو- گرفتند چون ازین فارغ شدند فرمود تا سه دار بزدند و این سه تن را پیش پیلان انداختند تا بکشتند پس بر دندانهای پیلان نهادند تا بگردانیدند و منادی کردند که هر کس که خداوند خویش را بکشد ویرا سزا این است پس بر آن دارها کشیدند و بر سن استوار ببستند و روی دارها را بخشت پخته و گچ محکم کرده بودند چون سه پل و نام ایشان بر آن نبشتند و بسیار مردم را از آن خونیان میان بدو نیم کردند و دست و پای بریدند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد و آن ناحیت را بحاجب آلتونتاش سپرد بزودی و فرمود تا اسب خوارزمشاه خواستند و ارسلان جاذب را با وی آنجا ماند تا مدتی بماند چندان که آن ناحیت قرار گیرد پس بازگردد و امیر رضی الله عنه بازگشت مظفر و منصور و بسوی غزنین رفت و قطار اسیران از بلخ بود تا لاهور و ملتان و مأمونیان را بقلعتها بردند و موقوف کردند

ابوالفضل بیهقی
 
۲۰۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۶ - یاری کردن سلجوقیان هارون را

 

و طغرل و داود و ینالیان و سلجوقیان با لشکر بسیار و خرگاه و اشتر و اسب و گوسپند بی اندازه بحدود خوارزم آمدند بیاری هرون و ایشان را چرا خورد و جایی سره داد برباط ماشه و شراه خان و عاوخواره و هدیه ها فرستاد و نزل بسیار و گفت بباید آسود که من قصد خراسان دارم و کار میسازم چون حرکت خواهم کرد شما اینجا بنه ها محکم کنید و بر مقدمه من بروید ایشان اینجا ایمن بنشستند که چون علی تگین گذشته شد این قوم را از پسران وی نفرت افتاد و به نور بخارا و آن نواحی نتوانستند بود و میان این سلجوقیان و شاه ملک تعصب قدیم و کینه صعب و خون بود و شاه ملک جاسوسان داشته بود چون شنود که این قوم آنجا قرار گرفته اند از جند که ولایتش بود در بیابان برنشست و با لشکری قوی مغافصه سحرگاهی بسر آن ترکمانان رسید و ایشان غافل در ذی الحجه سنه خمس و عشرین و اربعمایه سه روز از عید اضحی گذشته و ایشان را فروگرفت گرفتنی سخت استوار و هفت و هشت هزار از ایشان بکشتند و بسیار زر و اسب و اسیر بردند و گریختگان از گذر خواره از جیحون بگذشتند بر یخ که زمستان بود و برباط نمک شدند و اسبان برهنه داشتند و برابر رباط نمک دیهی بزرگ بود و بسیار مردم بود آنجا خبر آن گریختگان شنودند جوانان سلاح برداشتند و گفتند برویم و ایشان را بکشیم تا مسلمانان از ایشان برهند پیری بود نود ساله میان آن قوم مقبول القول و او را حرمت داشتندی گفت ای جوانان زده را که بزینهار شما آید مزنید که ایشان خود کشته شده اند که با ایشان نه زن مانده است نه فرزند و نه مردم و نه چهارپای توقف کردند و نرفتند و ما اعجب الدنیا و دولها و تقلب احوالها چگونه کشتندی ایشان را که کار ایشان در بسطت و حشمت و ولایت و عدت بدین منزلت خواست رسید که یفعل الله ما یشاء و یحکم ما یرید

چون این خبر بهرون رسید سخت غمناک شد اما پدید نکرد که اکراهش آمده است پوشیده کس فرستاد نزدیک سلجوقیان و وعده ها کرد و گفت فراهم آیید و مردمان دیگر بیارید که من هم بر آن جمله ام که با شما نهاده ام ایشان بدین رسالت آرام گرفتند و از رباط نمک بسر بنه بازآمدند و فرزند و عدت و آلت و چهارپای بیشتر بشده بود و کمی مانده و کار ساختن گرفتند و مردم دیگر آنجا بازآمدند ...

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۸
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۱۱۷