گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

ذکر فساد الاحاد و تسلّط الأشرار

لشکری قوی از آن خوارزمشاه بهزار اسب‌ بود و سالار ایشان حاجب بزرگش البتگین بخاری، و همگان غدر و مکر در دل داشتند. چون این حدیث بشنیدند، بهانه‌یی بزرگ بدست آمد، بانگ برآوردند که محمود را نزدیک ما طاعت نیست‌ ؛ و از هزار اسب برگشتند دست بخون شسته‌ تا وزیر و پیران دولت این امیر را که او را نصیحت راست کرده بودند و بلایی بزرگ را دفع کرده بجمله بکشتند، و دیگران همه بگریختند و روی پنهان کردند که آگاه بودند از کار و صنعت‌ آن بی‌خداوندان‌ . و آن ناجوانمردان از راه قصد دار امارت‌ کردند و گرد اندر گرفتند و خوارزمشاه بر کوشک‌ گریخت، آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش، و این روز چهارشنبه بود نیمه شوال سنه سبع و اربعمائه‌، و عمر این ستم رسیده‌ سی و دو سال بود. و در وقت برادر- زاده او را ابو الحرث محمّد بن علی بن مأمون بیاوردند و بر تخت ملک بنشاندند، و هفده ساله بود، و البتگین مستولی شد بر کار ملک بوزارت احمد طغان. و این کودک‌ را در گوشه‌یی بنشاندند که ندانست حال جهان، و هر چه خواستند میکردند از کشتن و مال و نعمت ستدن و خان و مان کندن‌ و هر کس را که با کسی تعصّب‌ بود بر وی راست کردن و زور تمام‌ . چهار ماه هوا ایشان را صافی بود و خانه‌ آن ملک را بدست خویش ویران کردند و آن رفت از ایشان که در کافرستان بنرفتی بر مسلمانان.

چون امیر محمود، رضی اللّه عنه، برین حال واقف شد، خواجه احمد حسن را گفت: هیچ عذر نماند و خوارزم بدست آمد، ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشنده داماد را بکشیم بخون‌، و ملک‌ میراث بگیریم‌ . وزیر گفت: همچنین است که خداوند میگوید. اگر درین معنی تقصیر رود، ایزد، عزّ ذکره، نپسندد از خداوند و ویرا بقیامت ازین بپرسد، که الحمد للّه همه چیزی هست هم لشکر تمام و هم عدّت‌ .

و هنر بزرگتر آنکه لشکر آسوده است و یک زمستان کار ناکرده‌، و این مراد سخت زود حاصل شود. امّا صواب آنست که نخست رسولی رود و آن قوم را ترسانیده آید برین دلیری که کردند و گفته شود که «اگر می‌باید که بطلب این خون نیاییم و این خاندان را بجای بداریم، کشندگان را بدرگاه باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد» که ایشان این را بغنیمت گیرند و تنی چند دل‌انگیزی‌ را فراز آرند و گویند اینها بریختند خون وی، و رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند که روا باشد، آنگاه از خویشتن گوید «صواب شما آنست که حرّه‌ خواهر را بازفرستاده آید بر حسب خوبی تا او آن عذر بخواهد» که از بیم گناهکاری خویش بکنند، و ما در نهان کار خویش میسازیم، چون نامه برسید که حرّه در ضمان سلامت بآموی رسید، پلیته‌ برتر کنیم و سخنی که امروز از بهر بودن حرّه آنجا نمیتوان گفت بگوییم؛ و آن سخن آنست که این فساد از مقدّمان رفته است چون البتگین و دیگران، اگر میباید که بدان جانب قصدی نباشد، ایشان را رانده آید تا قصد کرده نشود. امیر گفت: همچنین باید کرد. و رسولی نامزد کردند و این مثالها را بدادند و حیلتها بیاموختند و برفت. و وزیر در نهان کس فرستاد بختلان و قبادیان و ترمذ تا تدبیرها بکردند و کشتیها بساختند و بآموی‌ علف‌ گرد کردند.

و رسول آنجا رسید و پیغامها بر وجه‌ بگزارد و لطایف الحیل‌ بکار آورد تا قوم را بجوال‌ فروکرد و از بیم امیر محمود بعاجل الحال‌ حرّه را کار بساختند بر سبیل‌ خوبی با بدرقه‌ تمام رسید و تنی پنج و شش را بگرفتند و گفتند «اینها خون آن پادشاه ریختند» و بزندان بازداشتند و گفتند، چون رسول ما باز رسد و مواضعت نهاده شود، اینها را بدرگاه فرستاده آید. و رسولی را نامزد کردند تا با رسول آید و ضمان‌ کردند که چون قصد خوارزم کرده نیاید و امیر از دل کینه بشوید و عهد و عقد باشد، دویست هزار دینار و چهار هزار اسب خدمت کنند . امیر چون نامه بدید، سوی غزنین رفت، و رسولان نیز بیامدند و حالها باز گفتند. امیر جوابها داد و البتگین و دیگر مقدّمان را خواست تا قصاص‌ کرده آید. ایشان بدانستند که چه پیش آمد، کار جنگ ساختن گرفتند و مردم فراز آوردند پنجاه هزار سوار نیک و حجّت گرفتند با یکدیگر که جان را بباید زد که این لشکر میآید که از همگان انتقام کشد، و گفتند دامن در دامن بندیم و آنچه جهد آدمی است بجای آریم.

و در عنوان کشتن خوارزمشاه امیر فرموده بود تا نامه‌ها نبشته بودند بایلگ و خان ترکستان بر دست رکابداران مسرع و زشتی و منکری‌ این حال که رفت بیان کرده و مصرّح‌ بگفته که «خون داماد را طلب خواهد کرد و آن ولایت را بخواهد گرفت تا دردسر هم او را و هم ایشان‌ را بریده گردد .» و ایشان را هر چند این باب مقبول نیامد و دانستند که چون خوارزم او را باشد، خاری قوی در دل ایشان نشیند، جواب نبشتند که «صواب اندیشیده است و از حکم مروّت و سیاست و دیانت همین واجب کند که خواهد کرد، تا پس ازین کس را از اتباع‌ و اذناب‌ زهره نباشد که خون ارباب ملک‌ ریزد.»

و چون کارها بتمامی ساخته بودند، هر چند هوا گرم ایستاده بود، امیر قصد خوارزم کرد از راه آموی و باحتیاط برفت. و در مقدّمه محمّد اعرابی بود، او را خللی‌ بزرگ افتاد و امیر برفت و آن خلل را دریافت‌ . و دیگر روز برابر شد با آن باغیان خداوند کشندگان‌، لشکری دید سخت بزرگ که بماننده ایشان‌ جهانی ضبط توان کرد و بسیار خصم را بتوان زد؛ اما سخط آفریدگار، جلّ جلاله‌، ایشان را به پیچیده بود و خون آن پادشاه بگرفته، نیرو کردند بر قلب امیر محمود و هزیمت شدند ایشان، چنانکه همگان را بر هم‌ دربستند؛ و آن قصّه دراز است و مشهور، شرح نکنم و بسر تاریخ باز شوم که از اغراض دور مانم، این قدر کفایت باشد. و قصیده‌یی غرّاست‌ درین باب عنصری را، تأمّل باید کرد تا حال مقرّر گردد، و این است مطلع آن قصیده:

چنین بماند شمشیر خسروان آثار

چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار

بتیغ شاه نگر نامه گذشته‌ مخوان‌

که راست گوی‌تر از نامه تیغ او بسیار

و چنین قصیده نیست او را که هر چه ممکن بود از استادی و باریک اندیشی کرده است و جای آن بود، چنان فتح و چنین ممدوح. و پس از شکستن لشکر مبارزان نیک اسبان‌ بدم رفتند با سپاه سالار امیر نصر، رحمة اللّه علیه، و در آن مخذولان‌ رسیدند و بسیار اسیران برگردانیدند، و آخر البتگین بخاری و خمارتاش شرابی و ساوتگین خانی را که سالاران بودند و فساد ایشان انگیختند بگرفتند با چند تن از هنبازان خونیان‌ و همگان را سر برهنه پیش امیر آوردند . امیر سخت شاد شد ازین گرفتن خونیان و فرمود تا ایشان را بحرس بردند و بازداشتند. و امیر بخوارزم آمد و آن ولایت را بگرفت و خزانه‌ها برداشتند و امیر نو نشانده را با همه آل و تبار مأمونیان فرو- گرفتند. چون ازین فارغ شدند، فرمود تا سه دار بزدند و این سه تن را پیش پیلان انداختند تا بکشتند پس بر دندانهای پیلان نهادند تا بگردانیدند و منادی‌ کردند که هر کس که خداوند خویش را بکشد ویرا سزا این است، پس بر آن دارها کشیدند و بر سن استوار ببستند و روی دارها را بخشت پخته و گچ محکم کرده بودند چون سه پل و نام ایشان بر آن نبشتند. و بسیار مردم را از آن خونیان میان بدو نیم کردند و دست و پای بریدند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد. و آن ناحیت را بحاجب آلتونتاش سپرد بزودی و فرمود تا اسب خوارزمشاه خواستند، و ارسلان جاذب را با وی آنجا ماند تا مدّتی بماند، چندان که آن ناحیت قرار گیرد پس بازگردد. و امیر، رضی اللّه‌ عنه، بازگشت مظفّر و منصور و بسوی غزنین رفت. و قطار اسیران از بلخ بود تا لاهور و ملتان. و مأمونیان را بقلعتها بردند و موقوف کردند.