گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و طغرل و داود و ینالیان و سلجوقیان با لشکر بسیار و خرگاه و اشتر و اسب و گوسپند بی‌اندازه بحدود خوارزم آمدند بیاری هرون، و ایشان را چرا خورد و جایی سره داد برباط ماشه‌ و شراه خان‌ و عاوخواره‌، و هدیه‌ها فرستاد و نزل‌ بسیار و گفت: بباید آسود که من قصد خراسان دارم و کار میسازم، چون حرکت خواهم کرد، شما اینجا بنه‌ها محکم کنید و بر مقدّمه من بروید. ایشان اینجا ایمن بنشستند، که چون علی تگین گذشته شد، این قوم را از پسران وی نفرت‌ افتاد و به نور بخارا و آن نواحی نتوانستند بود. و میان این سلجوقیان و شاه ملک‌ تعصّب‌ قدیم و کینه صعب و خون‌ بود. و شاه ملک جاسوسان داشته بود، چون شنود که این قوم آنجا قرار گرفته‌اند، از جند که ولایتش بود در بیابان برنشست و با لشکری قوی مغافصه‌ سحرگاهی‌ بسر آن ترکمانان رسید و ایشان غافل در ذی الحجّه سنه خمس و عشرین و اربعمائه‌ سه روز از عید اضحی‌ گذشته و ایشان را فروگرفت‌ گرفتنی سخت استوار و هفت و هشت هزار از ایشان بکشتند و بسیار زر و اسب و اسیر بردند و گریختگان از گذر خواره‌ از جیحون بگذشتند بر یخ که زمستان بود و برباط نمک شدند و اسبان برهنه داشتند. و برابر رباط نمک دیهی بزرگ بود و بسیار مردم بود آنجا، خبر آن گریختگان شنودند، جوانان سلاح برداشتند و گفتند: برویم و ایشان را بکشیم تا مسلمانان از ایشان برهند. پیری بود نود ساله میان آن قوم مقبول القول‌ و او را حرمت داشتندی. گفت «ای جوانان، زده‌ را که بزینهار شما آید مزنید که ایشان خود کشته شده‌اند که با ایشان نه زن مانده است نه فرزند و نه مردم و نه چهارپای» توقّف کردند و نرفتند، و ما اعجب الدّنیا و دولها و تقلّب احوالها، چگونه کشتندی ایشان را که کار ایشان در بسطت‌ و حشمت و ولایت و عدت بدین منزلت خواست رسید؟ که‌ یَفْعَلُ اللَّهُ ما یَشاءُ و یَحْکُمُ ما یُرِیدُ .

چون این خبر بهرون رسید، سخت غمناک شد، امّا پدید نکرد که اکراهش‌ آمده است، پوشیده کس فرستاد نزدیک سلجوقیان و وعده‌ها کرد و گفت «فراهم آیید و مردمان دیگر بیارید که من هم بر آن جمله‌ام که با شما نهاده‌ام.» ایشان بدین رسالت‌ آرام گرفتند و از رباط نمک بسر بنه بازآمدند، و فرزند و عدّت و آلت و چهارپای بیشتر بشده بود و کمی مانده، و کار ساختن گرفتند و مردم دیگر آنجا بازآمدند.

و از دیگر روی‌ هرون رسولی فرستاد سوی شاه ملک و عتاب کرد گوناگون که بیامدی و قومی را که بمن پیوسته‌اند و لشکر من بودند ویران کردی‌ . باری اگر بابتدا با تو چنین جفاها ایشان کردند، تو هم مکافات کردی. اکنون باید که با من دیدار کنی تا عهد کنیم و تو مرا باشی و من ترا و آزاری و وحشتی‌ که میان تو و سلجوقیان است جهد کنیم تا برداشته آید که من روی بمهمّی بزرگ دارم و خراسان بخواهم گرفت‌ .

وی جواب داد که سخت صواب آمد، من برین جانب جیحون خواهم بود، تو نیز حرکت کن و بر آن جانب فرود آی تا رسولان بمیانه درآیند و آنچه نهادنی است نهاده آید و چون عهد بسته آمد، من در زورقی‌ بمیان جیحون آیم و تو همچنین بیایی تا دیدار کنیم و فوجی قوی مردم‌ از آن خویشتن بتو دهم تا بدین شغل که در پیش داری ترا دستیار باشند و من سوی جند بازگردم. امّا شرط آن است که در باب سلجوقیان سخن نگویی با من بصلح که میان هر دو گروه خون و شمشیر است و من خواهم زد تا از تقدیر ایزد، عزّ ذکره، چه پیدا آید.

هرون بدین جواب بیارامید و بساخت آمدن و دیدار کردن را با لشکری گران و آراسته قرب سی هزار سوار و پیاده و غلامان بسیار و کوکبه‌یی بزرگ‌ بجای آمد که آنرا ضمیر آنجا تمام است‌ سه روز باقی مانده از ذی الحجّه سنه خمس و عشرین و اربعمائه‌، و بر کران آب برابر شاه ملک نزول کرد. و شاه ملک چون عدّت و آلت بر آن جمله دید بترسید و ثقات‌ خویش را گفت «ما را کاری برآمد و دشمنان خویش را قهر کردیم و صواب آنست که گرگ آشتی‌یی‌ کنیم و بازگردیم، که نباید که خطائی افتد. و هنر بزرگ‌ آنست که این جیحون در میان است.» گفتند: همچنین باید کرد. پس رسولان شدن و آمدن گرفتند از هر دو جانب و عهدی کردند و بمیان جیحون آمدند و دیدار کردند و زود بازگشتند. ناگاه بی‌خبر هرون نیمشب شاه ملک درکشید و راه بیابان جند ولایت خویش بگرفت و بتعجیل برفت و خبر بهرون رسید گفت: این مرد دشمنی بزرگ است، بخوارزم بیامد و سلجوقیان را بزد و با ما دیدار کرد و صلحی بیفتاد، و جز زمستان که این بیابان برف گیرد از جند اینجا نتوان آمد و من روی بخراسان و شغلی بزرگ دارم، چون ازینجا بروم، باری دلم بازپس نباشد، گفتند همچنین است.

و هرون نیز بازگشت و بخوارزم بازآمد و کارهای رفتن بجدّتر پیش گرفت و مردم از هر جانبی روی بدو نهاد و از کجات و جغراق و خفچاخ‌ لشکری بزرگ آمد، و یاری داد سلجوقیان را بستور و سلاح تا قوّتی گرفتند و مثال داد تا به درغان‌ که سر حدّ خوارزم است مقام کردند، منتظر آنکه چون وی از خوارزم منزلی پنج و شش برود، سواری سه چهار هزار از آن قوم بروند تا بر مقدّمه سوی مرو روند و وی بر اثر ایشان بیاید.

و این اخبار بامیر مسعود، رضی اللّه عنه، میرسید از جهت منهیان‌ و جاسوسان و وی با وزیر و با بو نصر مشکان می‌نشست بخلوت و تدبیر می‌ساختند. وزیر احمد عبد الصّمد گفت: زندگانی سلطان دراز باد، هرگز بخاطر کس نگذشته بود که ازین مدبرک‌ این آید و فرزندان آلتونتاش همه ناپاک برآمدند و این مخذول‌ مدبر از همگان بتر آمد. امّا هرگز هیچ بنده راه کژ نگرفت و بر خداوند خویش بیرون نیامد که سود کرد، ببیند خداوند که بدین کافر نعمت‌ چه رسد. و بنده حیلت کرده است و سوی بو سعید سهلی که پسرم بخانه او متواری است بمعمّا نبشته آمده است‌ تا چندانکه دست دررود، زر بذل کنند و گروهی را بفریبانند تا مگر این مدبر را بتوانند کشت و ایشان درین کار بجدّ ایستاده‌اند و نبشته‌اند که هشت غلام را از نزدیکتر غلامان بهرون بفریفته‌اند چون سلاحدار و چتردار و علمدار و بر آن نهاده‌اند که آن روز که از شهر برود، مگر در راه بتوانند کشت که در شهر ممکن نمیگردد از دست شکر خادم که احتیاطی تمام پیش گرفته است، امید از خدای، عزّ و جلّ، آنکه این کار برآید که چون این سگ را کشته آید، کار همه دیگر شود و آن لشکر بپراگند و نیز فراهم نیاید. امیر گفت: این سخت نیک تدبیر و رایی بوده است، مدد باید کرد و از ما امید داد این گرگ پیر را تا آن کار چون حسنک‌ ساخته آید در چهار و پنج ماه.