گنجور

 
صامت بروجردی

ما از دو کون پای به دامن کشیده‌ایم

در سایه محبت یاری خزیده‌ایم

آن بلبلیم ما که چو از بیضه درشدیم

بر شاخسار زلف نکویان پریده‌ایم

ای باغبان برای گلی در بما مبند

آخر نه ما به گلشن تو نو رسیده‌ایم

مائیم در ازل که پیام الست را

با گوش خویش از لب جانان شنیده‌ایم

زاهد دگر حدیث زانهار و سلسبیل

با ما بگو که طعم محبت چشیده‌ایم

بر چشم شیخ وسوسه آمد به روزگار

نقشی که ما در آئینه جام دیده‌ایم

ساقی بط شراب بیاور که خسته‌ایم

ما از عدم به ساحت امکان دویده‌ایم

خوشتر به روز مرگ چه باشد به ما کفن

زان پیرهن که در شب هجران دریده‌ایم

خوش در خطای عشق غزالانه (صامتا)

از دام کید زاهد و عابد رمیده‌ایم