گنجور

 
سلیم تهرانی

ز فیض شمع رخت ذره آفتاب شود

غبار در خم زلف تو مشک ناب شود

شراب اگر ندهد نشأه ای ترا، چه عجب

ز شرم لعل تو می در پیاله آب شود!

ز باده بس که برافروخت چهره در گلشن

به هر طرف که رود، بلبلی کباب شود

به یکدگر همه اسباب عیش متفق اند

ز می پیاله چو پر گشت، ماهتاب شود

ز بس خجل بود از نسبت وجودم خاک

زمین چو آبله در زیر پایم آب شود

درین فسردگی آتش برای مرغ کجاست

مگر به شعله ی آواز خود کباب شود

امان نمی دهد آوارگی سلیم مرا

که پیرهن زعرق خشک چون حباب شود