گنجور

 
کوهی

بیاد لعل تو خون دلم شراب شود

چو باده چشم تو نو شد جگر کباب شود

ز خوندل که دو چشم تو باده می نوشد

فغان و ناله ز خون چون نی و رباب شود

در آن شبی که شراب از لب حبیب خورم

ز عکس ساعد او ساغر آفتاب شود

ز نور طلعت او سوخت هر چه موجود است

بغیر زلف که بر روی او نقاب شود

چو هر چه هست همه اوست ظاهرو باطن

بیا بگو که برای چه در حجاب شود

به بین بآدم خاکی که هست گرد آلود

به بین که آینه ذات او تراب شود

بعالم جبروت است جان کوهی محو

چو دید خانه تن عاقبت خراب شود