گنجور

 
سلیم تهرانی

دل در طلب چه گوش به صوت درا کند

مجنون عشق، رقص به آواز پا کند

مست تو پابرهنه به دریا حباب وار

بر روی آب گردد و کسب هوا کند

درویش عشق را ز قلم دست کوته است

مشق شکستگی ز نی بوریا کند

گریان به عالم آمد و نالان به خاک رفت

چون کوه، سنگ تربت عاشق صدا کند

در ملک هند، بی می انگور سوختیم

کو غوره ای دریغ که کس توتیا کند

دل را گمان صبر و شکیبی به خویش هست

معلوم می شود گره خود چو وا کند

مغرور را سزا رسد از دور آسمان

باد از بروت خوشه برون آسیا کند

چون قطره، برگرفتهٔ خود را جهان سلیم

بر آسمان رساند و از کف رها کند