گنجور

 
سلیم تهرانی

ریزد ز بس غبار دل از هر فغان ما

پر خاک شد چو حلقه ی دام آشیان ما

ترسان ز هجر یار ز بس جان سپرده ایم

منقار زاغ زرد شد از استخوان ما

با قامت خمیده ره راست می رویم

هرگز نجسته تیر خطا از کمان ما

ارباب هوش پی به معانی نمی برند

دیوانه ذوق می کند از داستان ما

از ننگ خضر بس که نهفتیم راز خویش

شد خاک، حرف تشنه لبی در دهان ما

هرگز کسی سلیم ندیده ست آفتی

چون تیغ آفتاب ز تیغ زبان ما