گنجور

 
قاسم انوار

از حد گذشت قصه درد نهان ما

ترسم که ناله فاش کند راز جان ما

جایی رسید ناله که از آسمان گذشت

با او بهیچ جا نرسید این فغان ما

ما گم شدیم در طلب حی لایموت

از سالکان ره ندهد کس نشان ما

نادیده کرد هر نفس از لطف عیب پوش

چندین جفا که دید ز ما دلستان ما

نی همدمی خوشست، که تا روز رستخیز

با دوستان حدیث کند داستان ما

در آتش تو منتظر آب رحمتیم

ساقی، بیار جام می ارغوان ما

بیحکمتی غریب وحدیثی عجیب نیست

شادی یک زمان و غم جاودان ما

همت نگر، که از عالم فراغتند

دردی کشان کوچه دیر مغان ما

بسیار فکر کرد و ندانست شمه ای

در لطف آن دهان خرد خرده دان ما

گفتم که: قاسمی چه کسست؟ ای مراد جان

گفتا که: رند زنده دل کس مدان ما