گنجور

 
صوفی محمد هروی

از حد گذشت قصه درد نهان ما

ترسم که ناله فاش کند راز جان ما

در جواب او

از حد گذشت حالت جوع نهان ما

ترسم که ضعف فاش کند راز جان ما

می گفت قلیه با دل بریان برنج را

غافل مشو ز گریه و آه و فغان ما

سرگشته ایم در طلب گرده و عسل

باشد که محرمی بدهد این نشان ما

در سفره سماء نظر کن ببین که هست

بهتر ز شمسی فلک این قرص نان ما

چون مهرقند در دل صحن برنج بود

فهمید از آن سبب خرد خرده دان ما

چو ن مشعلی است شیشه پر کله نبات

قناد گفت از آن شده روشن دکان ما

صوفی از آن به صحن برنج است معتقد

کو مرهمی است ساخته از بهر جان ما

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode