گنجور

 
سلیم تهرانی

بس است شاهد مستی همین گلستان را

که فاش کرده همه رازهای پنهان را

ز جوش لاله و گل در چمن چراغان است

ببین ز ابر سیه، دود آن چراغان را

چه صحبت است ندانم که جمع کرده بهار

ز سرو و گل به چمن راستان و پاکان را

سحاب، طفل در آب اوفتاده را ماند

که گه فشار دهد دیده، گاه دامان را

برای چیست دگر تنگ عیشی مرغان؟

که غنچه کرد چو گلچین فراخ، دامان را

سلیم بر حذر از تیر فتنه باش که باز

بلند ساخت زمانه کمان شیطان را