گنجور

 
سحاب اصفهانی

عنان او چو گرفتم دل از فغان افتاد

کنون که وقت فغان بود از زبان افتاد

ز باده روی کس اینگونه لاله گون نشود

مگر به چشم تو این چشم خونفشان افتاد

دل مراست تمنای قوت آهی

مگر به فکر مکافات آسمان افتاد

حدیث چشمه ی نوشت به هر کسی که رسید

چو خضر در هوس عمر و جاودان افتاد

نهادشست قضا هر خدنگ کین به کمان

نشان سینه ی من بود و بر نشان افتاد

دمید خط ز رخ دل ستان و جان آسود

زرشک غیر که عمری بلای جان افتاد

ولی ز صدمه ی خار و هجومِ زاغ ، چه باک،

مرا که فصل خزان ره به گلستان افتاد

گهی ز آتش روی تو گه ز آه (سحاب)

چه شعله‌های جهان‌سوز در جهان افتاد