گنجور

 
غالب دهلوی

به بند پرسش حالم نمی توان افتاد

توان شناخت ز بندی که بر زبان افتاد

فغان من دل خلق آب کرد ورنه هنوز

نگفته ام که مرا کار با فلان افتاد

من آن نیم که بتانم کنند دلجویی

خوشم ز بخت که دلدار بدگمان افتاد

ز رشک غیر به دل خون فتاد ناگه و من

به خون تپم که چه افتاد تا چنان افتاد؟

هم از تصرف بی تابی زلیخا بود

به چاه یوسف اگر راه کاروان افتاد

حدیث می به دف و چنگ در میان داریم

کنون که کار به شیخ نهفته دان افتاد

فرو نیامدم از بس که بیخودم به طلب

هزار بار گذارم بر آشیان افتاد

به کوی یار ز پا افتم و کنم فریاد

بدان دریغ که دانند ناگهان افتاد

شب ار چه با تو به دعویِّ ما ، نُمایی داشت،

به روز طشت مه از بام آسمان افتاد

نفس شراره فشانست و نطق شعله درو

ز حرفِ خویش ، که باز آتشم به جان افتاد

غریبم و تو زباندان من نه ای غالب

به بند پرسش حالم نمی توان افتاد