گنجور

 
سحاب اصفهانی

اسرار عاشقی ز دلی آشکار شد

کآگه ز شوق ناله ی بی اختیار شد

نه منع پاسبان و نه آزار مدعی

فارغ کسی که خاک سر کوی یار شد

شادم که خاک کوی تو بر سر کسی نکرد

تا بر ره تو دیده ی من اشکبار شد

رفتم چنان ز بوی گل از خود که نیستم

آگه که کی گذشت خزان کی بهار شد

چندان شده است مایل خون ریختن کزو

صید دل (سحاب) هم امیدوار شد