گنجور

 
صفایی جندقی

سرخوشم با لبت که نوشین است

ای دریغ از دلت که سنگین است

در میان نیست و ز بیان پیداست

این میان نیست نون تنوین است

تیغ ابروی و نافه گیسویت

دشت قبچاق و رسته ی چین است

سر زلفت به سرقت دل و دین

مو به مو مظهر شیاطین است

در شبستان گشایی ار بر و روی

چمن اندر چمن ریاحین است

راغ ها تاب سنبل و سوری

باغ ها داغ نخل و نسرین است

بنشین پیش سرو کاین رفتار

رشک آن شور چشم خودبین است

جز ز تأثیر لعل و کام تو نیست

که کلامم لطیف و شیرین است

من دیوانه چون به چنگ آرم

لعبتی را که عقل کابین است

تو صفایی کجا و دعوی عشق

پشه را کی مقام شاهین است