گنجور

 
صفایی جندقی

زنهار الا یار دلازار خدا را

در پا مفکن عهد و نگهدار وفا را

ترسم که در او برتو رسد تیر گزندی

آسایش خود بنگر و مشکن دل ما را

یادت طرب انگیز و فراقت تعب آمیز

عشقم چه خوش آمیخت بهم درد و دوا را

از روی منت شرم و حیا این همه تا چند

هر چند خود از روی تو شرم است حیا را

زان چشم به دل نیشم و زان لعل به لب نوش

جز پیش تو کشنید به هم رنج و شفا را

در عین وفا ساز جفایت عجب آرم

کز یک نظر اظهار کنی خشم و رضا را

وه زان لب شیرین سخن تلخ ندیدم

کس جمع کند چون تو به دشنام دعا را

لعل تو روانبخش و دهان تو نظر تنگ

با آن دو که آمیخته این بخل و سخا را

گاهی به من افکن نگهی چون شود آخر

سلطان بنوازد اگر از لطف گدا را

با خوف و رجا رو به تو آورد صفایی

مختار تویی درحق او اخذ و عطا را