گنجور

 
صفایی جندقی

به نیم پرده که برداشت روی زیبا را

درید پرده ی پرهیز پیر و برنا را

ز صحن خیمه به صحرا شعاع طلعت دوست

برید از رخ خورشید مهر حربا را

رساست قد صنوبر ولی کجا با وی

کنند نسبت آن سرو ماه سیما را

به دستیاری لعلش که شرم خاتم جم

به پای رفته ببین معجز مسیحا را

ز شور آن لب شیرین به کام ما دوری است

که طعم تلخ تر از حنظل است حلوا را

به حبس یوسفش انگیخت رشک دیدن غیر

در این قضیه ملامت مکن زلیخا را

به سینه راز تو خواهم ز خلق پوشیدن

ولی چه چاره کنم رنگ روی رسوا را

به بددلی مکن انکار مهر من مپسند

به خویش طنز احبا و طعن اعدا را

صفایی از دو جهان جز رضای دوست مجوی

که من حرام شناسم خیر این تمنا را