گنجور

 
صفایی جندقی

روی در پرده نهان کرده پری

که مبادا دلش از دست بری

آهم از حسرت ماهت همه شب

بر ثریا شد و اشکم به ثری

نیست جز چشم من و طلعت تو

پرده داری که کند پرده دری

سر و جان در قدمت خواهم باخت

بخت نیکم کند ار راهبری

دیده تا دل به لبت بست مرا

بهره ای نیست به جز خون جگری

چین ازین و آن دگر از چین این است

فرق زلف تو و مشک تتری

می درد پرده ات ای گل زنهار

پیش آن روی مکن جلوه گری

زلف برگرد رخش از دو طرف

درنگر فتنه ی دور قمری

دل صفایی ز کفش نتوان برد

برو از کف بنه این حیله وری