گنجور

 
حکیم نزاری

هیچت افتد که به ما بر گذری

وز سرِ لطف به ما در نگری

می توانی که دلم دریابی

بهترک زین غم کارم بخوری

چند خاموش توان بود و حمول

هم شناعت مگر از حد ببری

دادِ مظلوم بده ظلم مکن

تا نگویند که بی داد گری

رویِ آنم که ببخشایی نیست

هر زمان بر سرِ رایِ دگری

دردلی حاضر و در جان ساکن

ای که نزدیکی و دور از نظری

مستم آری چه کنم معذورم

گر خطایی رود از بی خبری

بی دلم بی دل و مشکل باشد

آفت بی دلی و منتظری

بیش مخروش نزاری از دل

که تو خود جان به سلامت نبری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خاقانی

یک زبان داری و صد عشوه‌گری

من و صد جان ز پی عشوه خری

از جگر خوردن توبه نکنی

زانکه پرورده به خون جگری

زهره داری تو ز بیم دل خویش

[...]

عطار

دوش سرمست به وقت سحری

می‌شدم تا به بر سیم‌بری

تیز کرده سر دندان که مگر

بربایم ز لب او شکری

چون ربودم شکری از لب او

[...]

مولانا

ای خیالی که به دل می‌گذری

نی خیالی نی پری نی بشری

اثر پای تو را می‌جویم

نه زمین و نه فلک می‌سپری

گر ز تو باخبران بی‌خبرند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه