روی در پرده نهان کرده پری
که مبادا دلش از دست بری
آهم از حسرت ماهت همه شب
بر ثریا شد و اشکم به ثری
نیست جز چشم من و طلعت تو
پرده داری که کند پرده دری
سر و جان در قدمت خواهم باخت
بخت نیکم کند ار راهبری
دیده تا دل به لبت بست مرا
بهره ای نیست به جز خون جگری
چین ازین و آن دگر از چین این است
فرق زلف تو و مشک تتری
می درد پرده ات ای گل زنهار
پیش آن روی مکن جلوه گری
زلف برگرد رخش از دو طرف
درنگر فتنه ی دور قمری
دل صفایی ز کفش نتوان برد
برو از کف بنه این حیله وری