گنجور

 
صفایی جندقی

یار در پرده کند دل شکری

وای بر ما کند ار جلوه گری

مرغ دل مان به دامت همه عمر

شد نشاطم غم بی بال و پری

ذل و فقرم سبب قرب تو گشت

خرما دولت بی پا و سری

تا شرف یافتم از خاک درت

جانم آسوده دل از دربدری

جز به مهر تو مرا دید و شنود

باشد از غایت کوری و کری

هست تا اشک سفید و رخ زرد

نیست ما را غم بی سیم و زری

آنکه چون اشک شد از دیده مگر

بازش آریم به آه سحری

همه از سخت دلی های تو نیست

ناله را علت این بی اثری

سر صفایی به رهت ساید و هست

خاک پای تو به از تاجوری