گنجور

 
مولانا

ای خیالی که به دل می‌گذری

نی خیالی نی پری نی بشری

اثر پای تو را می‌جویم

نه زمین و نه فلک می‌سپری

گر ز تو باخبران بی‌خبرند

نه تو از بی‌خبران باخبری

مونس و یار دلی یا تو دلی

تو مقیم نظری یا نظری

ایها الخاطر فی مکرمه

قف زمانا بخداء البصر

لا تعجل به مرور و نوی

بدل اللیل بضؤ السحر

حسن تدبیرک قد صاغ لنا

الهیولی به حسان الصور

گر صور جان و هیولی خرد است

عشق تو دیگر و تو خود دگری

این هیولی پدر صورت‌هاست

ای تو کرده پدران را پدری

نی هیولای همه آبی بود

چه کند آب چو آبش ببری

گر هیولا و صور جان افزاست

دگرم عشوه مده تو دگری

از هیولا است صور ریگ روان

ریگ را هرزه چرا می‌شمری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خاقانی

یک زبان داری و صد عشوه‌گری

من و صد جان ز پی عشوه خری

از جگر خوردن توبه نکنی

زانکه پرورده به خون جگری

زهره داری تو ز بیم دل خویش

[...]

عطار

دوش سرمست به وقت سحری

می‌شدم تا به بر سیم‌بری

تیز کرده سر دندان که مگر

بربایم ز لب او شکری

چون ربودم شکری از لب او

[...]

مولانا

تو چرا جمله نبات و شکری

تو چرا دلبر و شیرین نظری

تو چرا همچو گل خندانی

تو چرا تازه چو شاخ شجری

تو به یک خنده چرا راه زنی

[...]

حکیم نزاری

هیچت افتد که به ما بر گذری

وز سرِ لطف به ما در نگری

می توانی که دلم دریابی

بهترک زین غم کارم بخوری

چند خاموش توان بود و حمول

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه