گنجور

 
صفایی جندقی

کنون که نام من از سلک دوستان نبری

چه می شود که ز سگ های آستان شمری

بتی به جای تو در جان و دل ندارد جای

وگر شوند مرا جن و انس حور و پری

ز اشک شامگهی کار ما به کام نشد

هم از خدات بخواهم به ناله ی سحری

به چشم خلق چه حاصل ز پرده داری ما

چنین که چهر تو دارد بنای پرده دری

نهان ز دیده و دل ها ز شوق کردی چاک

تبارک الله از آن رخ به گاه جلوه گری

ز صبر حاصلم این شد که بردباری من

ترا به جور و جفا پایدار کرد و جری

رقیب حمل ریا بست صدق یاران را

چو ننگریست به ما از طریق حق نگری

نشد به حسن تو مفتون و عشق ما ناصح

ز روی بی بصری، یا ز راه بی خبری

صفایی از تو به ملک دوکون نارد روی

به فرق خاک درت به ورا ز تا جوری