گنجور

 
خاقانی

یک زبان داری و صد عشوه‌گری

من و صد جان ز پی عشوه خری

از جگر خوردن توبه نکنی

زانکه پرورده به خون جگری

زهره داری تو ز بیم دل خویش

که بهر دم جگر ما بخوری

گفته بودی که تمامم به وفا

برو ای شوخ که بس مختصری

به دعای سحری خواستمت

کارم افتاد به آه سحری

دست هجر تو دهانم بر دوخت

تا نگویم که مکن پرده دری

چند در چند همی بینم جور

چکنم گر نکنم نوحه‌گری

آب خاقانی گفتی ببرم

برده‌ای بالله و حقا که بری

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
عطار

دوش سرمست به وقت سحری

می‌شدم تا به بر سیم‌بری

تیز کرده سر دندان که مگر

بربایم ز لب او شکری

چون ربودم شکری از لب او

[...]

مولانا

ای خیالی که به دل می‌گذری

نی خیالی نی پری نی بشری

اثر پای تو را می‌جویم

نه زمین و نه فلک می‌سپری

گر ز تو باخبران بی‌خبرند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
حکیم نزاری

هیچت افتد که به ما بر گذری

وز سرِ لطف به ما در نگری

می توانی که دلم دریابی

بهترک زین غم کارم بخوری

چند خاموش توان بود و حمول

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه