کنون که نام من از سلک دوستان نبری
چه می شود که ز سگ های آستان شمری
بتی به جای تو در جان و دل ندارد جای
وگر شوند مرا جن و انس حور و پری
ز اشک شامگهی کار ما به کام نشد
هم از خدات بخواهم به ناله ی سحری
به چشم خلق چه حاصل ز پرده داری ما
چنین که چهر تو دارد بنای پرده دری
نهان ز دیده و دل ها ز شوق کردی چاک
تبارک الله از آن رخ به گاه جلوه گری
ز صبر حاصلم این شد که بردباری من
ترا به جور و جفا پایدار کرد و جری
رقیب حمل ریا بست صدق یاران را
چو ننگریست به ما از طریق حق نگری
نشد به حسن تو مفتون و عشق ما ناصح
ز روی بی بصری، یا ز راه بی خبری
صفایی از تو به ملک دوکون نارد روی
به فرق خاک درت به ورا ز تا جوری