یار از رخ نکرده جلوه گری
هست دل را خیال پرده دری
کردی انکار حسن شاهد ما
نیست این جز گناه بی بصری
روی از این در به درگه که کنم
که مرا نیست خوی دربدری
وقت شد کز رخم بشویی گرد
خاک بیزی بس است و خون جگری
در مقامی که جز هنر نخرند
تا چه ازرم به عیب بی هنری
تا خبر گشتم از تو دورترم
خرما روزگار بی خبری
شب و روزم به خوشدلی پرداخت
گریه ی شام و ناله ی سحری
جویی از ملک جاودان ای دل
خاکساری بخر به تاجوری
تا صفایی کشید باده ی عشق
زهر درکام وی کند شکری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
این جهان را نگر به چشم خرد
نی بدان چشم کاندر او نگری
همچو دریاست وز نکوکاری
کشتیی ساز، تا بدان گذری
ای بزفتی علم بگرد جهان
بر نگردم بتو مگر بمری
گرچه سختی چو نخلکه مغزت
جمله بیرون کنم بچاره گری
نه چو تو در زمانه ناموری
نه چو نام تو در جهان سمری
عزم تو کف حزم را تیغی است
حزم تو روی عزم را سپری
نه چو کین تو ظلم را زهری
[...]
معجز معجزی پدید آمد
چون فرورید قوم او پسری
بینهادی پلید و پر هوسی
بیزمانی دراز و بیخبری
هم ازو بود و از کفایت او
[...]
شاد باش ای مؤید سکنه
ای جوانمرد مهتر هنری
نشود از تو صنعتی پیدا
تا که بر مغز کرمه ای نخوری
تا جوازه بدو تنه بکشند
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.