صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۱

یار از رخ نکرده جلوه گری

هست دل را خیال پرده دری

کردی انکار حسن شاهد ما

نیست این جز گناه بی بصری

روی از این در به درگه که کنم

که مرا نیست خوی دربدری

وقت شد کز رخم بشویی گرد

خاک بیزی بس است و خون جگری

در مقامی که جز هنر نخرند

تا چه ازرم به عیب بی هنری

تا خبر گشتم از تو دورترم

خرما روزگار بی خبری

شب و روزم به خوشدلی پرداخت

گریه ی شام و ناله ی سحری

جویی از ملک جاودان ای دل

خاکساری بخر به تاجوری

تا صفایی کشید باده ی عشق

زهر درکام وی کند شکری