یار از رخ نکرده جلوه گری
هست دل را خیال پرده دری
کردی انکار حسن شاهد ما
نیست این جز گناه بی بصری
۳
روی از این در به درگه که کنم
که مرا نیست خوی دربدری
وقت شد کز رخم بشویی گرد
خاک بیزی بس است و خون جگری
در مقامی که جز هنر نخرند
تا چه ازرم به عیب بی هنری
۶
تا خبر گشتم از تو دورترم
خرما روزگار بی خبری
شب و روزم به خوشدلی پرداخت
گریه ی شام و ناله ی سحری
جویی از ملک جاودان ای دل
خاکساری بخر به تاجوری
تا صفایی کشید باده ی عشق
زهر درکام وی کند شکری