صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۱

یار از رخ نکرده جلوه گری

هست دل را خیال پرده دری

کردی انکار حسن شاهد ما

نیست این جز گناه بی بصری

۳

روی از این در به درگه که کنم

که مرا نیست خوی دربدری

وقت شد کز رخم بشویی گرد

خاک بیزی بس است و خون جگری

در مقامی که جز هنر نخرند

تا چه ازرم به عیب بی هنری

۶

تا خبر گشتم از تو دورترم

خرما روزگار بی خبری

شب و روزم به خوشدلی پرداخت

گریه ی شام و ناله ی سحری

جویی از ملک جاودان ای دل

خاکساری بخر به تاجوری

تا صفایی کشید باده ی عشق

زهر درکام وی کند شکری