گنجور

 
صفایی جندقی

شد مرا عمر در وفا سپری

تو هنوز از جفا نگشته بری

مرغ این باغ را چه سودا خاست

که کند جای نغمه نوحه گری

گشته رسوای روی او چه کنم

گل نداند ورای پرده دری

جهد کردم که دل بدو ندهم

آدمی دست چون برد ز پری

غنچه را غیرت گلش در باغ

داشت هر صبحدم به جامه دری

دادم آخر به کشتن از ناله

شاکرم با کمال بی اثری

دل در آن زلف مشکبو آموخت

از دو لعل تو رسم خون جگری

عیب جویی صفایی از همه وجه

عیب باشد ز مردم هنری

کامل آن یک تن است و باقی را

هست نقصی بهر که در نگری