گنجور

 
صفایی جندقی

بگذر صبا به بزم جفا کرده یار ما

با وی پس از سلام بگو کای نگار ما

ما را در التزام صبوری ز هجر خویش

مفشار ز پا دگر که شد از دست کار ما

سلطان غم به ملک دل افتاد و چاره چیست

گر تاب این سپاه نیارد حصار ما

ما تشنه ی زلال توایم ار نه سال هاست

کاین سیل اشک می گذرد از کنار ما

روزی قدم بر او ننهادی و زین امید

عمری تخفت دیده ی شب زنده دار ما

چون خاک سر به پای تو جاوید سودمی

در کف گذاشتی فلک از اختیار ما

خیزیم از آستان تو روزی که بخت نیک

بر طرف دامن تو نشاند غبار ما

سر در رهت فکنده و شرمنده ام بسی

پیداست شرمساری ما از نثار ما

یک بار اگر به تربت عشاق بگذری

جان ها به جای سبزه دمد از مزار ما

افتاد تا به نامه نوشتم حدیث شوق

آتش به خامه از نفس شعله بار ما

از عاشقی هر آنچه صفایی رقم زدیم

در صفحه ی زمانه بود یادگار ما