گنجور

 
صفایی جندقی

پیمان به پا فکنده ونالی ز دست ما

فریاد از تو ای بت پیمان گسست ما

ما تا ابد به مهر تو میثاق بسته ایم

این است روزنامه ی عهد الست ما

دانسته اند قصه ی ما بیش و کم درست

با مدعی حدیث مکن در شکست ما

ما وهوای قد تو هیهات کی رسد

این جامه ی بلند به بالای پست ما

از پنجه ام گذشت و فغان کارگر نشد

یک تیر بر نشانه نیامد ز شست ما

سازم به تلخی شب هجران به ذوق وصل

روزی بود که شهد برآرد کبست ما

بی بهره باد از می کوثر به دست حور

زاهد گر این پیاله ستاند ز دست ما

دل بیشتر بری چو خوری باده بیشتر

جان ها فدای هوش تو ای ترک مست ما

دل رفت و غم فتاد صفایی به جان وی

دل دستگیر دلبر و غم پای بست ما