گنجور

 
ادیب صابر

نز خلق هیچ کار مرا استقامتی

نز هیچ دوست، شرط وفا را اقامتی

از چرخ بی ثبات و زخورشید بی نوال

دارم چو ذره شخصی و چون چرخ قامتی

نه اشک میغ را چو بنانم عذوبتی است

نه حد تیغ را چو زبانم صرامتی

با ظلم دهر فایده ندهد کفایتی

با جور چرخ سود ندارد شهامتی

هرساعتی قرین تن من مذلتی

هر لحظه ندیم دل من ندامتی

گویی زمن مزاج فلک را ملالتی است

وز لفظ من دماغ جهان را سآمتی

گر زآتش ستاره نیابم سعادتی

وزصحبت زمانه نبینم سلامتی

بینم زتازه تازه غم و گونه گونه رنج

پیش از قیامت آمده بر من قیامتی

کز دوستان به عرض نصیحت فضیحتی

وز مهتران به جای کرامت ملامتی

تا گشت گرد خاطر من خطبه عمل

مسعود سعد وار کشیدم غرامتی

حبسی که داشتم که در آن حبس ره نیافت

در گوش من نه بانگ نمازی نه قامتی

گردون امام بی خردان کرد مر مرا

هرگز بدین مثال شنیده ای امامتی

افلاس را چه خواهی از این به نشانیی

و افلاک را چه باید از به علامتی

بر و کرامت ازلی را طلب کنم

چون طبع روزگار ندارد کرامتی