گنجور

 
صفایی جندقی

نگارم گر نکو دانسته رسم دلستانی را

بحمدالله که داند تیر طرز مهربانی را

به عهد پیریم یاری وفا پرور به چنگ آمد

عبث کردیم صرف دیگران دور جوانی را

جهان ها حیف ننمودی مرا گر دسترس بودی

چو خاک افشاندمی جان ها بیا دلبند جانی را

دلارامی در آن ایام اگر بودی بدین صورت

قلم بر سر کشیدی بی سخن تصویر مانی را

به لعل کام بخشت نسبتش فی الجمله دادندی

اگر یاقوت دانستی نکات نکته دانی را

بر اشکم تا همی خندی مگو از گریه باز آیم

که این گوهر چکانی آرد آن شکر افشانی را

به وصفت کلک مشکین را بیان ها گر بدیع آید

از آن نوشین دهان آموخت این شیرین زبانی را

چو سگ بر آستانت منتی بگذار و بنشانم

که من ز او خوبتر دانم طریق پاسبانی را

گر از راز غمت خواهی خموش آیم بیا بنشین

که از سرو قدت آموخت طبعم این روانی را

به خاک حضرت جانان زجان بازی مگردان رو

صفایی گر همی جویی حیات جاودانی را