گنجور

 
صفایی جندقی

گدای کوی تو کی خواست پادشایی را

که پادشایی خود یافت این گدایی را

تو با رقیب و فلک از من انتقام کشید

هزار مایه زیان بود بینوایی را

ز خضر صد رهم ایام عمر افزون است

اگر زعمر شمارم شب جدایی را

نشد به بخت من، آموخت اخترم گویی

ز سخت رویی او رسم سست رایی را

ز خویش رسته و بیگانه گشتم از همه کس

که با تو طرح کنم طرز آشنایی را

به قید زلف تو دل نیز یاد ما نکند

برتو خواند مگر درس بی وفایی را

به پاک بازی من بین که چشم پوشیدم

به یک نگاه تو سی ساله پارسایی را

برآ ز پرده و بیرون بیار تا نکند

ملامت دگران واعظ ریایی را

میان غنچه و نوشین دهانت این یک فرق

بس است کو نتواند سخن سرایی را

ز زخم تیغ تو بر سینه تا قیامت ماند

به دوش منت بسیار مومیایی را

چنان پر است به سودای عشق کز تنگی

به جان و دل نبود جای غم صفایی را