گنجور

 
صفایی جندقی

من و یار ار همی باشیم با هم

چه لازم دیگرانم در دو عالم

برو ساقی مرا با دوست بگذار

که او بس درغم و شادیم همدم

نه پر کن کوزه از خم هی پیاپی

نه خالی کن به ساغر هی دمادم

مجوکامی ز می کاسباب این کار

اگر ناید ترا یک ره فراهم

همی برخیزی از قهرش به غوغا

همی بنشینی از بهرش به ماتم

میالا کام شیرین از شرابی

که در تلخی سبق ها برده از سم

هم ازتحصیل آن باید ترا سیم

هم از نقصان آن زاید ترا غم

به مینا باید از خم کرد هر روز

به جام از شیشه باید ریخت هر دم

مرا زان درج باید لعل نابی

که صدکوثر نیرزد زان به یک نم

بهر بوس از لبش نوشم مدامی

که زان ناید مدامم رشحه ای کم

لب و دندان شیرینش بری ساخت

مرا از شیر مرغ و جان آدم

به هر قیمت که یکبارش خریدی

ترا جاوید خواهد شد مسلم

نباید در بهایش داد دینار

نباید از برایش ریخت درهم

بجوی از لعل جانان جام و خوش باش

که دیگر ره نیابد در دلت غم

چو زان صهبا صفایی سر خوش آیی

به خاطر دار از یاران مراهم