گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفایی جندقی

دوش از آن باده که پیمود بطی جانانم

نه چنان بیخود و مستم که سر از پا دانم

دست از دامنم ای بدرقه بردار و برو

که سفر کردن از این در قدمی نتوانم

دولت و زندگیم جان و دلی بیش نبود

دل فکندیم به پا تا چه رود بر جانم

در خرابات مغان گم شده ای هست مرا

بی جهت نیست که آشفته و سرگردانم

مگر از مرگ کنم چاره غم هجران را

که جز این صارفه مشکل نکند آسانم

داده بودند مرا از دو جهان دین و دلی

این خود ازکف شد و دل کند بباید زآنم

رایگان داده ز کف گوهر و بر خامی خویش

مضطر و سوخته و غمزده و حیرانم

درد و درمان همه از تست خدا را مپسند

که من از چاره ی درد تو به خود درمانم

سحر جادوت ز خود بی خبرش کرد و ربود

ورنه دل بود کجا ایمن از آن مژگانم

تب و تابم مکن انکار صفایی زنهار

کآب چشم آمده بر آتش دل برهانم