گنجور

 
صفایی جندقی

به لب رسید به جانان رسید تا جانم

چه خوش به وقت به بالین رسید جانانم

شکست دست و غمم تخته بند هجران ساخت

عجب مبین که قبا ننگری گریبانم

به رحمت ازلی یابم از مرض بهبود

طبیب کو نکند سعی سوی درمانم

نهد به زخم درون مرهمم حکیم خبیر

خبر دهید به جراح گول نادانم

زوال یافت اگر منادیم خود ازخاطر

عوض رسید ز غم نعمتی فراوانم

رسدعنایت غیبی به داد سوختگان

چه غم که داد ندادند اهل دورانم

امیدوار و دل آسوده ام به خاطر جمع

که کارهای پریشان رسد به سامانم

کسیم گر نخورد غم کشیده باد مدام

به فرق سایه فضل خدای سبحانم

معاشران همه کافر اگر نیند چرا

کنند رنجه مرا من خود ار مسلمانم

به ذیل لطف خدایی زنم صفایی چنگ

گر احتساب نفرمود عدل سلطانم