گنجور

 
صفایی جندقی

خواهم از شوق زنم بوسه مکرر به دهانم

گاه و بیگاه که نام تو برآید به زبانم

گویم این غایت حسن است و ملاحت که تو داری

باز چون بنگرمت در نظر آیی به از آنم

در کمالات تو چندانکه سخن می کنم آخر

ناتمام است معانی که نگنجی به بیانم

سنگ و خاک ره دشمن شود از پستی و خواری

سر و جان در قدمت گر به محبت نفشانم

در جدایی تو عجب نیست که از من بشکیبی

من چه تدبیر کنم کز تو تحمل نتوانم

تا نیایی و به جای دل تنگم ننشینی

تو چه دانی که درین زاویه چون می گذرانم

بیش وکم راز تو تا گوشزد غیر نگردد

یک نفس جز دل خود کس نشنیده است فغانم

درمیان تو و من واسطه دل بود و خبر شد

ورنه او هم نشدی واقف اسرار نهانم

کس ندانست که گریان کیم ورنه صفایی

چشم مردم همه دیده است به رخ اشک روانم