گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفایی جندقی

ندانمش که به گردون چگونه بگذارم

دلی که برد نهانی ز کف پری دارم

مرا که از دو جهان نیست غیر جان و تنی

بدین بضاعت اندک ترا طلبکارم

من گدا که به کف جز غمیم وافر نیست

هوای صحبت شاهی عجب به سر دارم

ز غم گذشته متاعی جز اشتیاقم چیست

که بی بها من مسکین ترا خریدارم

به یمن عشق به دوشم ز تست منت ها

که از غم دو جهان ساختی سبکبارم

ز آشیان و قفس فارغم بحمدالله

به قید حلقه ی این دام تا گرفتارم

مجال گفتن رازت که بازگویم کو

ببست نطق تو محکم زبان گفتارم

شکنجه ذقن و زلف و چشم و چهر تو برد

خیال عاقل و مجنون و مست و هشیارم

مرا به خواب هم امکان دیدن تو نماند

که راه خواب ببستی ز چشم بیدارم

تو خود به کار صفایی عنایتی فرمای

که رفت کار من ازدست و دست از کارم