گنجور

 
صفایی جندقی

ندانمش که به گردون چگونه بگذارم

دلی که برد نهانی ز کف پری دارم

مرا که از دو جهان نیست غیر جان و تنی

بدین بضاعت اندک ترا طلبکارم

من گدا که به کف جز غمیم وافر نیست

هوای صحبت شاهی عجب به سر دارم

ز غم گذشته متاعی جز اشتیاقم چیست

که بی بها من مسکین ترا خریدارم

به یمن عشق به دوشم ز تست منت ها

که از غم دو جهان ساختی سبکبارم

ز آشیان و قفس فارغم بحمدالله

به قید حلقه ی این دام تا گرفتارم

مجال گفتن رازت که بازگویم کو

ببست نطق تو محکم زبان گفتارم

شکنجه ذقن و زلف و چشم و چهر تو برد

خیال عاقل و مجنون و مست و هشیارم

مرا به خواب هم امکان دیدن تو نماند

که راه خواب ببستی ز چشم بیدارم

تو خود به کار صفایی عنایتی فرمای

که رفت کار من ازدست و دست از کارم