گنجور

 
سوزنی سمرقندی

نظامی ارچه نمرد است مرده انگارم

به نظم مرثیتش حق طبع بگذارم

چه گر نمیرد و آنگاه مرثیت گویم

چو نشنود که چه گویم چه سود گفتارم

لطیف مرثیتی پیش او فرو گویم

چنانکه در دل او آرزوی مرگ آرم

ز شعر مرثیت من به آرزو برسد

طمع به مجلس آن گنده سبلت این دارم

بمیرد آن سگ زن روسبی به مرگ سگان

اگرچه گوید با شیر نر به پیکارم

از آنکه دیدن رویش به خواب و بیداری

همی بداند کاید گران و دشوارم

شب نخستین بنمایدم به خواب که من

بچه صفت به عذاب و عنا گرفتارم

چنان فشارش گور آمد است بر من سخت

که در لحد نتوانم که تیز بفشارم

سؤال منکر را پاسخ آنچنان دارم

که خرد شد بدبوسش ز پای تاتارم

دروغ‌های مرا دعوی قوی کردند

به کار خویش نمودند راه و هنجارم

سبک بگردن قواد من درافکندند

نهاده موی بر آن اوستاد بازارم

ز گور تا لب دوزخ ببافتم رسنی

ز بهر بستن بار گناه بسیارم

سپس نهادم گامی از آنکه زور نبود

سپوختند به دوزخ فرو نگونسارم

از آن دروغ که گفتم که خویش بردارم

زیادتست غم و رنج و کرم و تیمارم

بسان سگ زه در پوزگان زدند مرا

ولیک سگ نخورد زانکه بس گرانخوارم

وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم

از آل سامان کس نیست اندکی یارم

چو بارنامه سامانیان همی نخرند

غلط شده سر و سامان و راه و رفتارم

وز آنکه گفتم کوه خسک مرا ملکست

به خشک چوبی مالک کشید بردارم

هرآنچه کوه خسک سنگ داشت بر سر من

زدند و هیچ فذلک نمی‌شود کارم

هزار دامنه هیزم همی ز کوه خسک

نهاده‌اند چو انبار و من در انبارم

چنانکه دانه بُوَد در میان نار به بند

به بند و سلسله من در میانهٔ نارم

کس از محلت مردیکت از زر و یخ دان

نه میوه آرد و نه یخ نمانده پندارم

مگر که از یخ و از میوه سگزیان خوردند

که همچو ایشان من شیر مرد و عیارم

به جای میوه و یخ می‌خورم ز قوم و حمیم

به جای تره و گل خار باشد و نارم

طعام نارم و از خار مرمراست طعام

چو خار زیر کنندم چو مار در غارم

یکی خیار همی خواهم از همه نعمت

که تا به همت خس‌های . . . ن بدان خارم

به پیش کوهه زن برنهاده . . . ر چو یوغ

سوار گشته بر آن مرکبان رهوارم

بریده شد به سیادت ستم چو از ملکت

بدین دو درد همی رینم و همی زارم

دریغ سی و سه باره زر و دوازده ده

دریغ حایط و قصرم زمین و ابکارم

دریغ کوه خسک باز می‌نیارم گفت

که سنگسار کند مالک و سزاوارم

دریغ شهر نشابور و باغ و بستانم

دریغ شهر بخارا و کوی ابکارم

دریغ نیم عروس و دریغ نیم ملک

که این و آن سقط جبه بود و دستارم

دریغ چرغ و بنکجکت و طووس و خرچنگ

که بوده رهگذر حمل زر و دینارم

دریغ شهر سمرقند و کوی خولیکان

که خواب ترکش باید به چشم بیدارم

دریغ خویشی سیدتکین همی آید

وگرچه گوید کز خویشی تو بیزارم

دریغ خربچگانی که چون غلام شدند

مزین از کله تیز پود شلوارم

دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم

که بد نتیجه طبع فرخج مروارم

تو ای حکیم کزین خواب خوش شوی بیدار

مدار لعن دریغ از من و ز اشعارم

هزار لعنت بر شعر و بر نظامی باد

اگرچه باشم در خواب وگرچه بیدارم

یکی ز جمله کردارهای نیک منست

که آن سگ بد بدفعل را بیازارم

ز بهر آنکه خداوند مهتر است و بزرگ

مجیر دین برساند سزای کردارم