گنجور

 
صفایی جندقی

بخت بد کآخر دمم شمشیر زد

جان بر آمد زود و جانان دیر زد

خواستم مجروح تر بودن ز غیر

هر چه زد دردا که بی توفیر زد

چشم بندی بین که ترکی شیرگیر

از دوآهو یک جهان نخجیر زد

این غزال از بس جری در صید خاست

هم پلنگ آویز شد هم شیر زد

گفتگوها داشتم با وی هنوز

زخم کاری بود و بی تأخیر زد

نازم استادی صیادی که زه

بر کمان نابسته آنسان تیر زد

در پی زلفش نرفتن دست کو

آنکه بر بازوی دل زنجیر زد

کی جوانان جان از او دارند صف

طفل خردی کو ره ی صد پیر زد

گوهرش در لطف و لعلش در صفا

طنزها برانگبین و شیر زد

شرم باد از صورتش نقاش را

تا قلم بر صفحه ی تصویر زد

عشق تر دستم عیار عقل زد

یار سر مستم ره تدبیر زد

تا ترا گردد صفایی خاک پای

پای در این خاک دامنگیر زد