گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفایی جندقی

کس ره به دیار جان ندارد

تا روی به دلستان ندارد

دور از تو به دوش تن بود بار

آن سر که بر آستان ندارد

جز پوست مخوان و استخوانی

جسمی که ز عشق جان ندارد

تا مهر تو جا گرفت در جان

جای غم دیگران ندارد

بگذشت بهار وگل بیاراست

باغ تو مگر خزان ندارد

تاب و تب اشتیاق و دوری

صعب است ولی بیان ندارد

در راندن این حدیث خونین

مسکین قلمم زبان ندارد

حرفی ننگاشت تا ز مژگان

خوناب سیه روان ندارد

دل داد وگرفت جان صفایی

سودای وفا زیان ندارد

 
 
 
سنایی

دل بی لطف تو جان ندارد

جان بی تو سر جهان ندارد

ناید ز کمال عقل عقلی

تا نام تو بر زبان ندارد

ناید ز جمال روح روحی

[...]

قوامی رازی

هر کو چو تو دلستان ندارد

خورشید شکر فشان ندارد

از دست غم عشق تو جانا

آن جان ببرد که جان ندارد

مشکی که ز شب پدید گردد

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

ای آنکه همای همّت تو

جز بر فلک آشیان ندارد

یک نکته ز راز خویش گردون

از خاطر تو نهان ندارد

بی رای تو مملکت چه باشد؟

[...]

مولانا

دل بی‌لطف تو جان ندارد

جان بی‌تو سر جهان ندارد

عقل ار چه شگرف کدخداییست

بی خوان تو آب و نان ندارد

خورشید چو دید خاک کویت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه