گنجور

 
صفایی جندقی

آن پیر نه دل که جان ندارد

تا مهر بتی جوان ندارد

عیش گل و بلبلش همایون

آن باغ که باغبان ندارد

در دام تو مرغ دل ز شادی

اندیشه ی آشیان ندارد

ز ابرو فکنی سهام سفاک

بی چله کس این کمان ندارد

چشمت نخورد نظر که یکدل

از فتنه ی او امان ندارد

ما کشتی خود سبک نراندیم

یا بحر غمت کران ندارد

عشقت همه خورد خون عشاق

این گله مگر شبان ندارد

کس را نرسد به دامنت دست

تا جامه ی جان دران ندارد

مسکین چه کند اگر صفایی

گاهی ز غمت فغان ندارد